عشق...
يكي بود يكي نبود. مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله كيفيت فرا گير نرسيده بود. استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد...دختري كه بايد او را راه مي داد، نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد ...!!
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد ؛ هر كس به آنجا برسد، مي تواند وارد شود ...مرد وارد شد و آنجا ماند..!
چند روز بعد ابليس به دروازه بهشت رفت و يقه پطرس قديس را گرفت و گفت :
- اين كار شما است !...
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است ،پرسيد چه شده؟..ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:
- آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده ،از وقتي كه رسيده نشسته و به حرف هاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد!!.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...همديگر را در آغوش مي كشند و مي بوسند...دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد !!...
وقتي با آرامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت : با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند..
پائولو كوئلو
برگرفته از http://bebahone2010.blogfa.com/