دنياي زلال كودكي

۱۸ بازديد

     دنياي زلال كودكي !

دختر كوچكى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌كرد. معلم گفت: 

   از نظر فيزيكى غيرممكن است كه نهنگ بتواند يك آدم را ببلعد؛ زيرا با وجود اين كه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار كوچكى دارد. دختر كوچك پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يك نهنگ بلعيده شد؟ معلم كه عصبانى شده بود تكرار كرد كه: 

   نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيكى غيرممكن است. 

  دختر كوچك گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر كوچك گفت: 

  او نوقت شما ازش بپرسيد!! 


يك روز يك دختر كوچك در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش كه داشت آشپزى مى‌كرد نگاه مى‌كرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: 

   مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟ مادرش گفت: هر وقت تو يك كار بد مى‌كنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يكى از موهايم سفيد مى‌شود. دختر كوچولو كمى فكر كرد و گفت: 

 حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!


عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى كلاس عكس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببينيد، چقدر قشنگه كه سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و بگوييد : اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله. يكى از بچه‌ها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

منيع:داستان هاي تكان دهنده



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد