بيماري عفوني بدگماني / داستان الواطي آقا !!

۱۴ بازديد

بيماري عفوني بدگماني


سوءظن


داستان زير رابخوانيم وعمل كنيم 

﴿يا أيها الذين آمنوا اجتنبوا كثيراً من الظن أن بعض الظن إثم

﴿ولاتقف ماليس لك به علم

اي اهل ايمان اجتناب كنيد از خيلي از گمان ها،بعضي از گمان هاي شما گناه است .

 مسلمان حق ندارد به برادر ديني اش گمان بد ببرد .هر عملي را كه مي بيند و هر گفته اي را كه مي شنود، وظيفه اش اين است كه حمل بر صحت كند.

عالمي بود در تهران به نام سيد مهدي قوام .اين عالم متخلق، خيلي در س ها به مردم داد و زندگي پر باري داشت. يكي از شاگردانش كه با ايشان مانوس بود ، مي گفت :

  شبي درخيابان ري مي رفتم كه بر خورد كردم به سيد مهدي، ديدم دارد مي رود و زني هم پشت سرش به دنبال اوست. آن زن ظاهر متديني نداشت. يعني نمي خورد كه وابسته به يك بيت روحاني باشد. يك مرتبه شيطان گرفتارم كرد و بدگماني پيش خودگفتم: پس سيد مهدي قوام هم آدم فاسد و خرابي بوده كه آخر شب با يك زن بي بند و بار دارد مي رود، دنبالشان راه افتادم. - قرآن مي فرمايد:( و لا تجسسوا) ، تجسس نكنيد.دونفر دارند با همديگر مي روند شما وظيفه نداريد دنبالشان راه بيفتيد ببينيد اين زنش هست يا نه؟.چنين وظيفه اي نداريم.قرآن  تصريح مي كند تجسس در امور هم نكنيد.يعني در كار همديگر مداخله نكنيد، فضول كار همديگر نباشيد. 

  آن شب آنان را تا ميدان امام (توپخانه سابق)تعقيبشان كردم، با همديگر توي يك مسافر خانه اي رفتند كه آن مسافر خانه هم ،خيلي خوشنام نبود، ديگه گمانم داشت به يقين تبديل مي شد ،در دلم گفتم كه هر چه بگندد نمكش مي زنند،  واي از آن وقت كه بگنددنمك. پس سيد مهدي قوام هم كارش خراب بوده و ما نمي دانستيم.عجب!

    اول كاري كه كردم پاي درس ايشان نرفتم ،يك روز رفتم،توي دلم به او خنديدم و گفتم:ما كه تو را ديديم داشتي با زني مي رفتي، پاي درس استاد نشستم و به يك ستون تكيه دادم...،ايشان هم درس اخلاق مي گفت و عده اي هم از بازاري ها مي آمدند و استفاده مي كردند. روي صندلي نشست و پس از " بسم الله الرحمن الرحيم " ، همين آيه  مورد بحث را مطرح كرد، ( ان بعض الظن اثم ) ، ايشان تاكيد كرد بعضي گمان هاي شما معصيت است، انسان حق ندارد نسبت به برادر ديني اش گمان بد ببرد .

  بعد رويش را به من كرد، در باطن با همه حرف مي زد و در ظاهر با خود من، گفت:

   خوب عزيز من، تو مثلا در دل شب، توي خيابان داري مي روي،مي بيني سيد دارد با زني مي رود، خوب وظيفه ديني تو حمل به صحت است،بگو شايد اين بيچاره گرفتار است به او مراجعه كرده،شايد بيچاره بدبخت گنهكاري است كه آمده پيش سيد توبه كند، بگو شايد بيچاره پولي مي خواهد كه سيد رفته پولي برايش تهيه كند، اين همه شارع براي تو راه باز كرده است،توي بي انصاف همه راه ها را رها كردي ، آمدي توي كوچه و با بدگماني،گفتي كه سيد يك زني را گرفته كه با او گناه كند،كجا اسلام اين

را گفته كه تو چنين تفكري داشته باشي؟ در حالي كه اين همه راه حمل به صحت براي تو باز است؟

   سيد تمام مسائل راداشت يكي يكي مي گفت. مثل اين كه انگار ما في الضمير مرا مي خواند:

   خب چرا درس را تعطيل كردي؟ خودت را عقب انداختي؟چند روز است نيامدي؟

  من قدري دلم آرام شد، اما ته دلم صاف نشد.

مدتي گذشت و سيد مهدي قوام مريض شد و به رحمت خدا رفت، در تشييع جنازه  سيد، يكي از دوستان نزديك او مرا صدا زد، گفت : فلاني ! گفتم: بله ، گفت : مي داني سيد حالات عجيبي داشت، گفتم : بله، گفت:

  يك مطلبي را من با چشم خودم از ايشان ديدم .خوب است براي تو تعريف كنم،حالا كه مرده و رفته ديگر راضي است كه حسن هايش را تعريف كنيم، گفتم: بگو،گفت:

    ايام فاطميه بود . من در شميران پاي منبر سيد مي رفتم، به مناسبت ايام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها ده شب مراسم عزاداري بود، منبرش كه تمام شد، برگشت به من گفت كه فلاني! گفتم : بله، گفت:  حالش را داري امشب برويم با همديگر الواطي كنيم؟  من اول تعجب

كردم،گفتم:  آقا شوخي تان گرفته؟ گفت : نه، امشب مي خواهيم برويم الواطي، پول منبر را گرفتيم پولدار شديم، حالش را داري بيا تا برويم؟ گفتم : آقا اگر شما برويد الواطي ،ما هم هستيم، چون شما اگر الواطي هم برويد، معصيت خدا نيست، ثواب و حسنات است.گفت: پس ماشينت را روشن كن برويم ، ماشين را روشن كرديم و نشست بغل دست ما و گفت: راست برو ميدان بهارستان. با هم آمديم ميدان

بهارستان سابق،ديدم چند تا زن فاحشه گوشه و كنار ميدان ايستاده بودند.  يكي جوان تر بود، سيد گفت : برو آن جوان تر را صدا بزن بياد، ما رفتيم و ديديم دختر جواني است اشاره كردم: بيا، خوب ماشين هم داشتيم و فكر كرد ما هم اهل معصيت هستيم و راه افتاد امد دم در ماشين، همين كه خواست در را باز كند و بنشيند، سيد شيشه ماشين را پايين داد و دست كرد تو جيبش و پاكت پولش را در آورد و گفت: دخترم ! من ده شب براي مادرم زهرا عليها السلام منبر رفتم، اين پول را امشب به عنوان پول منبر و روضه به من دادند،آدرسم را هم پشتش نوشتم، اين پول را بگير و به خانه ات برو و تا تمام نشده از خانه بيرون نيا، پولت هم كه تمام شد، آدرس و تلفنم را هم نوشته ام . بيا من پول بهت مي دهم، خرجي ات را مي دهم، شوهرت مي دهم، جهيزيه برايت تهيه مي كنم، تو جواني ، دخترم حيف است دامنت را از الان به معصيت آلوده كني.

هر سخن از دل بر آيد، لاجرم بر دل نشيند

   من ديدم كه اين دختر منقلب شد،يك مرتبه اشك بر صورتش نشست و پاكت پول را گرفت: و گفت:

   آقا به مادرتان زهرا عليها السلام ديگر گناه نمي كنم،

    وقتي در تشييع جنازه او ، اين ماجرا را براي من گفت،  گريه ام گرفت. با خودم گفتم: پس من آن شبي كه سيد را در خيابان ري ديدم،  داشت با يك زني مي رفت، او  مي رفته كه آن زن را توبه بدهد و با خدا آشتي دهد و من بيچاره با بد گماني، گفتم سيد دارد مي رود گناه كند، از اين كارم خجالت كشيدم.

منبع: منتظر(بازنويسي شده)


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد