ناسپاس!

وبلاگ

ناسپاس!

۱۳ بازديد
ناسپاس
معلم پيرمدرسه جعبه اي بزرگ پر از مواد غذايي ومقداري پول را به خانه زن فقيري با چندين بچه قد ونيم قد برد . زن خانه وقتي بسته هاي غذا و پول را ديد، شروع كرد به بدگويي از همسرش و گفت: 
   اي كاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردي بودند. شوهر من آهنگري بود ، كه از روي بي عقلي دست راست ونصف صورتش را در يك حادثه در كارگاه آهنگري از دست داد و مدتي بعد از سوختگي عليل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتي هنوز مريض و بي حال بود چندين بار در مورد برگشت سر كارش با او صحبت كردم ، ولي به جاي اين كه دوباره سر كار آهنگري برود، مي گفت كه ديگر با اين بدنش چنين كاري از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ كار ديگر برود . 

من هم كه ديدم او ديگر به درد ما نمي خورد ، برادرانم را صدا زدم و با كمك آن ها او از خانه و دهكده بيرون انداختيم تا لا اقل خرج اضافي او را تحمل نكنيم . با رفتن او ، بقيه هم وقتي فهميدند وضع ما خراب شده، از ما فاصله گرفتند و امروز كه شما اين بسته هاي غذا و پول را برايمان آورديد، ما به شدت به آن ها نياز داشتيم . اي كاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

 معلم پير گفت : ولي حقيقتش اين است كه من اين بسته ها را نفرستادم .

زن با تعجب زياد پرسيد: پس چه كسي اين ها را فرستاده است ؟! 

او جواب داد : يك فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اين ها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه ؟ همين جملات را گفت و از زن خداحافظي كرد تا برود . در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: 
  راستي يادم رفت بگويم كه دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود ...

منبع:http://affectation.blogfa.com/



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد