قصه آفرينش فرشته اي به نام زن

۱۹ بازديد

قصه آفرينش فرشته اي به نام زن 

 

  هنگامي كه خدا زن را آفريد به من گفت: 

  اين زن است. وقتي با او روبه رو شدي، مراقب باش كه ...

  اما هنوز خدا جمله اش را تمام نكرده بود كه شيخ سخن او را قطع كرد و چنين گفت: 

   بله وقتي با زن روبه رو شدي ،مراقب باش كه به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون افسانه گيسوانش نگردي و مفتون فتنه چشمانش نشوي كه از آن ها شياطين مي بارند. گوش هايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان مي شوي. از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت مي سوزاند و به چاه ويل سرنگونت مي كند.  مراقب باش....

  و من بي آن كه بپرسم: پس چرا خداوند زن را آفريد؟ گفتم: به چشم.

  شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه: 

 خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و اين از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو....

  گفتم: به چشم.

  در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم، و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا به سوي او مي خواند، بنشينم، اما از خوف آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.

  هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نمي شناختم، اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم . ديگر تحمل نداشتم. پاهايم سست شد. بر زمين زانو زدم، و گريستم. نمي دانستم چرا؟

  قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست...

  به خدا نگاهي كردم .مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آن كه حرفي بزنم و دردم را بگويم،  مي دانست.

  با لبخند گفت: اين زن است . وقتي با او روبه رو شدي ،مراقب باش كه او داروي درد توست. بدون او تو غيركاملي. مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است. من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نمي بيني كه در بطن وجودش موجودي را مي پرورد؟

من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق را نداري ،به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر مينداز، و حرمت حريم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم...

من اشك ريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: 

  پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي ؟!

خدا گفت: من؟!!

فرياد زدم: شيخ آن حرف ها را زد و تو سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش نبودي، چرا حرفي نزدي؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي گفت: 

 من سكوت نكردم، اما تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي و نه آواي مرا ...

و من در گوشه اي ديدم شيخ دارد همچنان حرف هاي پيشينش را تكرار مي كند ...

 

پي نوشت: بايد گاهي سكوت كنيم ، شايد خدا هم حرفي براي گفتن داشته باشد ...

منبع:http://kaakaa.blogfa.com/



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد