دو حكايت(سعي و عمل - ده ويران)

۱۷ بازديد
دو حكايت حكيمانه از بين خاطرات غبارگرفته

امروز در لا به لاي كتاب هاي قديمي ام دفترچه اي يافتم كه در ۵۰سال پيش در كلاس ششم ابتدايي آن را نوشته بودم . اين دفتر مرا به كوچه باغ هاي كودكي برد . يادش به خير در كلاس ششم ابتدايي معلمي داشتيم به نام آقاي عباس تشكر . ايشان به جاي مشق شب از ما خواسته بود هر شب دو صفحه از كتاب فارسي را رونويسي كنيم .من در آن زمان يك دفترچه با جلد مقوايي محكم خريدم و كوشيدم تمام صفحات كتاب فارسي – حتي عكس ها و تمرينات و...  را در دفترچه خود عينا منعكس كنم . بنابراين اكنون دفترچه كهنه مشق من نمونه اي از كتاب فارسي ششم ابتدايي سال 1337شمسي است .

براي درك حال و هواي آن سال ها و تجديد خاطرات گذشته برخي از اشعار و حكايات آن كتاب را برايتان مي نويسم :

سعي و عمل

به راهي در سليمان ديد مــوري

كه با پاي ملـخ مي كــــــرد زوري

به زحمت خويش را هر سو كشيدي

و زآن بار گران هر دم خمـــــيدي

چنان بگرفته راه سعي در پــيش

كه فارغ گشته از هر كس جز از خويش

نه اش پرواي از پاي اوفــــــــتادن

نه اش سوداي كار از دست دادن

به تندي گفت كاي مسكين نادان

چرايي فارغ از ملك سلــــيمان؟

بيا زين ره به قصر پادشــــــاهي 

بخور در سفره ما هر چه خواهي

چرا بايد چنين خونابه خــــوردن

تمام عمر خود را بار بـــــــــردن؟

ره است اينجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پايي گــــــــــذارند

مكش بيهوده اين بار گــــــــران را

ميازار از براي جســـــــــم جان را

بگفت از سور كمتر گوي با مــــــور

كه موران را قناعت خوش تر از سور

چو اندر لانه خود پادشــــــــاه انـد

نوال پادشــــــــــاهان را نخواهــند

نيفتد با كسي ما را ســـــــرو كار

كه خود هم توشه داريم و هم انبار

چو ما خود خادم خويشيم و مخدوم

به حكم كس نمي گرديم محـكوم

مرا اميد راحت هاست زين رنــــج

من اين پاي ملخ ندهم به صد گنج

گرت همواره بايد كامكاري

ز مور آموز رســــــم بردباري

حساب خود نه كم گير و نه افزون

منه پاي از گليم خويـــــش بيرون

چه در كار و چه در كار آزمودن

نبايد جز به خود محــــــــتاج بودن

     ( پروين اعتصامي)

 يك ده ويران بياب ! (يك حكايت )

يكي از ملوك فارس بر وزير خود خشم گرفت . او را معزول  و ديگري را براي وزارت نامزد كرد و آن معزول را گفت :

براي خويشتن جايي اختيار كن ، تا به تو بدهم كه تو با قوم و دارايي خويش آنجا روي و مقام كني .

وزير گفت : مرا دارايي نمي بايد و هيچ جاي آبادان نخواهم كه به من دهند . ملك اگر بر من همي رحمت كند ، از مملكت خويش دهي ويران به من دهد ، تا من آن ده آبادان كنم و آنجا بنشينم . ملك فرمود كه چندان ده ويران كه خواهد ، وي را دهند . 

اندر همه مملكت پادشاه بگرديدنددهي ويران نيافتند . باز آمدند و خبر دادند كه اندر همه مملكت ده ويراني به دست نمي آيد .

وزير ملك را گفت : اي خداوند من ! من خود مي دانستم كه در عمل و تصرف من ويرانه نيست . اما اين ولايت را كه از من بازگرفتي بدان كس ده ، كه اگر وقتي از او بازخواهي ، همچنان به تو بازسپارد كه من سپردم .

چون اين سخن معلوم شد از آن وزير معزول عذرها خواست و وي را خلعت فرستاد و وزارت به وي باز داد .

  ( فارسي ششم ابتدايي -۱۳۳۷شمسي)

منبع در مدارا:http://modara.blogfa.com/8712.aspx



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد