فكر نان كن كه خربزه آب است

۱۷ بازديد

 فكر نان كن كه خربزه آب است

(ضرب المثل ايراني)


در روزگاران قديم دو دوست بودند كه كارشان خشت مالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي كردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند . آن ها هر روز مقدار زيادي خاك را با آب مخلوط مي كردند تا گل درست كنند ، بعد به كمك قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند . 

   يك روز ظهر كه هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يكي از آن ها گفت : 

  " هرچه كار مي كنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم كه غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي كمي نان بخري و بياوري و من هم كمي بيشتر كار كنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي كه داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار كه رسيد ، ديد يك جا كباب مي فروشند و يك جا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بكند ، پولش بسيار كم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و

به طرف كباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود . وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يك ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدت ها بود كه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت كه قدم از قدم بردارد . با خود گفت : 

 كاش كمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف كه نداريم . 

  او تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي كند. با اين فكر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل كار ، برگشت.
در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشكر خواهد كرد؟ فكر مي كرد كار مهمي كرده كه توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول كار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود كه خيلي گرسنه است . او درحالي كه خربزه را پشت خودش پنهان كرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم كه خيلي گرسنه ام . مگر با پولي كه داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دست هايم را بشويم، سفره را باز كن."
مرد وقتي اين حرف ها را شنيد ، كمي نگران شد و با خود گفت: " نكند خربزه سيرمان نكند. " دوستش كه برگشت ، ديد كه او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي دركنار اوست. در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت: 

  " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد كنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هرچقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شكم و گرسنگي به كارشان ادامه دادند . از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : 

" فكر نان كن كه خربزه آب است . "

منبع:سني نيوز


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد