دنيا همان يك لحظه بود

۱۵ بازديد

 

وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد

وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي كشــــــيد
وقتي عطش طعم تو را با اشك هايم مي چشيد

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمـي دانم از اين ديوانگي و عاقـــــــــلي

يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشـــمانم ربود

وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينـــــي تر شد و عالم به آدم ســـــــــــجده كرد

من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقــلي



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد