خر دردمند و گرگ نعلبند

۱۶ بازديد

يك روز يك مرد روستايي يك كوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر، پير و ناتوان و راه، دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به
سوراخي رفت و به زمين غلتيد. بعد از اين كه روستايي به زور خر را از زمين بلند كرد، معلوم شد پاي خر شكسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي كوله بار را به دوش گرفت و خر پا شكسته را در بيابان ول كرد و
رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فكر مي كرد كه: 

  «يك عمر براي اين بي انصاف ها بار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي كرد و يك وقت ديد كه راستي راستي از دور يك گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همين كه خر را در صحرا افتاده ديد ،خوشحال شد و فريادي از شادي
كشيد و شروع كرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فكر كرد:«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي كردم و كوششي به
كار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ،ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شكسته مهم نيست. تا وقتي مغز كار مي كند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد، اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همين كه گرگ به او نزديك شد ،خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».
گرگ از رفتار خر تعجب كرد و گفت:«سلام،
چرا اينجا خوابيده بودي؟»
خر گفت: «نخوابيده بودم، بلكه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تكان بخورم. اين را مي گويم كه بداني هيچ كاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم، ولي پيش از مرگم يك خواهش از تو دارم».
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»

خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است كه من خرم، ولي خر هم تا جان دارد،
جانش شيرين است، همان طور كه جان آدم براي خودش شيرين است. البته مرگ من خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني كه در اين بيابان ديگر هيچ كس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بي حال نشده ام، در خوردن من عجله نكني و بي خود و بي جهت گناه كشتن مرا به گردن نگيري، چرا كه اكنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زوركي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يك خوبي به تو مي كنم و چيزي را كه نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم كه با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي كنم، ولي آن چيزي كه مي گويي كجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحيح است. من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش كن، صاحب من
يك شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد كه نپرس،  چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ،براي من بهترين زندگي را درست كرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر كاشي فرش مي كرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي كاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است. حالا مي خوري و مي بيني. آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم كه حالم به هم خورد. حالا كه گذشت، ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو كه گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بكني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه كن، ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم« !
همان طور كه ديگران به طمع مال و منال
گرفتار مي شوند ،گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا كند. اما همين كه به پاهاي خر نزديك شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري كه داشت ،لگد محكمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شكست.
گرگ از ترس و از درد فرياد كشيد و گفت:«عجب خري هستي
خر گفت:«عجب كه ندارد، ولي مي بيني كه هر
ديوانه اي در كار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نكني
گرگ شكست خورده ناله كنان و لنگان لنگان از آنجا فرار كرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:

 «اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شكارچي تيرانداز كجا بود؟»
گرگ گفت:«شكارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم

روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه كار كردي؟»

گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم
 ، اين طور شد، كار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم، ولي امروز رفتم نعل بندي كنم.


منبع: ettehademelli.blogfa.com



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد