جايي از كتاب شانتال در برابر سنگ گور پسرش مي ايستد و مي گويد:
"عزيز من ! فكر نكن تورا دوست ندارم ، يا دوست نداشته ام..اما درست از آن رو كه دوستت داشته ام، اگر تو همچنان زنده بودي، نمي توانستم آن كسي شوم كه اكنون هستم".
اين ناممكن است كه فرزندي داشته باشيم وجهان را آن گونه كه هست، حقير بشماريم! زيرا به اين جهان است كه اورا فرستاده ايم. به خاطر فرزند است كه ما به جهان وابسته ايم و به آينده آن مي انديشيم.
"با مرگت مرا از سعادت با تو بودن محروم كرده اي ، اما در عين حال مرا آزاد ساخته اي..آزاد در رويا رويي ام با جهاني كه دوستش نداشته ام .و اگر مي توانم به خود اجازه دهم كه جهان را دوست نداشته باشم، از آن روست كه تو ديگر در جهان نيستي..افكار تاريكم ديگر نمي تواند هيچ تيره روزي برايت به همراه آورد..من مرگ تو را همچون هديه اي دريافته ام و سرانجام آن را آن هديه وحشتناك را پذيرفته ام".