دو حكايت و يك پند / بندگي عشق

۱۸ بازديد
دو حكايت و يك پند 
۱ -  بندگي عشق
 

جواني گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره كرده بود و راهي براي رسيدن به معشوق نمي يافت. مردي زيرك از نديمان پادشاه كه دلباختگي او را ديد و جواني ساده و خوش قلبش يافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس كند كه تو بنده اي از بندگان خدا هستي، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
 جوان به اميد رسيدن به معشوق، گوشه گيري پيشه كرد و به عبادت و نيايش مشغول شد، به طوري كه اندك اندك مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي يافت.
 روزي گذر پادشاه بر مكان او افتاد، احوال وي را جويا شد و دانست كه جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وي خواست كه به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري كند. جوان فرصتي براي فكر كردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد .
 همين كه پادشاه از آن مكان دور شد، جوان وسايل خود را جمع كرد و به مكاني نا معلوم رفت. نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب كرد و به جست و جوي جوان پرداخت تا علت اين تصميم را بداند. بعد از مدت ها جست وجو او را يافت. گفت: 

  تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آن گونه بي قرار بودي،  چرا وقتي پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار كردي؟
 جوان گفت: اگر آن بندگي دروغين كه به خاطر رسيدن به معشوق بود، پادشاهي را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خويش نبينم؟

 ۲ - عشق به گوهرشاد خانم 
حكايت بندگي عشق را بارها و بارها شنيده ايم و يكي از اين حكايت ها، حكايت مسجد گوهرشاد است؛
در كنار مرقد ثامن الائمه مسجدي وجود دارد كه به همت گوهر شاد خانم همسر شاهرخ ميرزا ساخته شده است . در طول مدت ساخته شدن مسجد، گوهر شاد خانم هر از چند گاهي به كارها سركشي مي كرد و دستور هاي لازم را به معماران و استاد كاران مي داد ، 

  در  يكي از اين روز ها باد مختصري وزيدن گرفت، چنان كه گوشه  چادر گوهر شاد به كنار رفت و چشم يكي از كارگر ها به صورت ايشان افتاد و سخت دلباخته  او شد ، اما چون راه به جايي نمي برد از شدت حرمان به بستر افتاد و پرستاري او را مادر درد مندش به عهده گرفت، پسر راز خود را با او در ميان نهاده ، سرانجام  چون پزشكان از معالجه او نااميد شدند، مادر ساده  دل دست به دامان گوهر شاد شد و گفت كه اگر راه چاره اي نيابي، پسرم از دست خواهد رفت
گوهر شاد سخت ناراحت شد و در انديشه فرو رفت، آنگاه سر بر داشت و گفت : 

 اي مادر به خانه برو و به پسرت سلام برسان و بگو من حاضرم با او ازدواج كنم؛ اما دو شرط دارد : يكي اين كه من از شاهرخ ميرزا جدا شوم و شرط دوم آن كه او چهل شبانه روز بايد در محراب زير گنبد مسجد نماز بخواند و ثوابش را به عنوان مهريه به من قرار دهد ، 

  مادر به خانه رفت و جريان را براي پسرش تعريف كرد ، پسرجوان با شنيدن اين خبر از بستر رنج برخاست و با خود گفت چهل روز كه چيزي نيست ، اگر چهل سال هم بود، قبول مي كردم ، در هر صورت جوان به محراب رفت وشروع به خواندن نمازنمود ، كم كم كه ايام چهله نشيني جوان سپري مي گشت، جوانك در حال نماز نورهاي زيبايي را مي ديد كه او را سخت شيفته  خود مي ساخت.  كار به جايي رسيد كه در همان چهل سحرگاه چنان عشق معبود واقعي در قلب او رسوخ نمود كه ديگر به گوهر شاد فكرهم  نمي كرد ، 

  در پايان چهل روز بانوگوهر شاد نماينده  خود را فرستاد تا ببيند آيا جوان در قول خود راسخ بوده است يا نه ، نماينده  بانو سحرگاهان به محراب آمد و جوان را ديد كه سخت مشغول عبادت است ، مدت زيادي صبر كرد تا جوان عاشق عبادتش به پايان رسيد ، در اين حال نزد جوان رفت و به او گفت: 

  من نماينده  بانو هستم و آمده ام تا از شرطي كه بسته بودي ،مطمئن شوم. آيا هنوزهم بر خواست خود پابرجايي ؟ 

  در اين حال جوان كه گذشت اين ايام چهل گانه او را سخت متحول نموده بود ،گفت: 

 از بانوي خود تشكركن  و به او بگو من در اين ايام معشوق گم گشته و واقعي خود  را يافتم. از او بخواهيد مرا ببخشد و عفو نمايد.

پند هر دو حكايت يكي است؛ بندگي عشق تلنگري است كه باعث مي شود قلب بيدار شود تا خدا را با قلب پاك عبادت كني؛ آنگاه نماز و روزه با خشوعي انجام مي شود كه سروپاي وجود را فرا مي گيرد و عشق والا و مطلق الهي را در دل نهان مي سازد.

منبع : عليرضاتاجريان

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد