چند حكايت از ملانصرالدين

۱۸ بازديد
 چند حكايت از ملانصرالدين

ملا و مرد زورآور
يكروز ملا از راهي مي گذشت. چشمش نديد و سيلي محكمي به مرد زورآوري زد كه از كنارش مي گذشت . مرد رويش را برگرداند و چند دشنام به او داد. ملا قدري ايستاد و به مرد مزبور نگريست. آن وقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام مي دهي؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخير به بابا و ننه ات دشنام مي دهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشيد خيال كردم به من دشنام مي دهيد!!

 

ملا و گاديوان
يك روز ملا از سفري بر مي گشت و مقدار زيادي بار با خود آورده بود. وقتي در ايستگاه از قطار پياده شد و بارهايش را روي زمين نهاد و گاديواني را صدا زد و آدرس خانه خود را به او داد و گفت: 

 - خوب كاكاجان! حالا بگو چند مي گيري كه خودم و بار ها را به آدرسي كه گفتم برساني؟ گاديوان گفت: 

  براي بردن خودت پنج دينار، ولي براي بردن بارها هيچ.  ملا فكري كرد و گفت: 

  بسيار خوب پس بارها را به آدرسي كه گفتم ببر، من خودم پياده خواهم آمد!



چاره جويي ملا
روزي گاوي براي خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگي كرد كه پر از آب بود . اما ديگر نتوانست آن را از داخل خمره خارج كند. مردم به دور حيوان و خمره جمع شدند. اما هر چه كردند نتوانستند سر گاو را از خمره بيرون آورند. از قضا ملا از آنجا مي گذشت. مردم وقتي وي را ديدند دست به دامانش شدند تا راه چاره اي نشان بدهد. ملا گفت: 

  زود باشيد سر گاو را ببريد تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. 

 بلافاصله قصابي آوردند و گردن گاو را بريده و تنه اش را جدا كردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و ديگر بيرون نمي آمد. پرسيدند جناب ملا حالا چي كار كنيم؟ ملا باز هم فكري كرده گفت: 

  چاره اي نيست بايد خمره را بشكنيد و سر گاو را از داخلش بيرون بياوريد.


منبع:http://sekseke.blogsky.com/1389/08/23/post-73/



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد