وبلاگ

وبلاگ

كاركنان واقعي را نخوريد!!

۱۴ بازديد

   كاركنان واقعي را نخوريد!!!

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شركت خدمات كامپيوتري استخدام شدند . هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: 

   "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و مي توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد.

" آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند .
چهار هفته بعد رئيس شركت به آن ها سر زد و گفت: 
   "مي دانم كه شما خيلي سخت كارمي كنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما مي داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟

" آدمخوارها اظهار بي اطلاعي كردند."

بعد از اين كه رئيس شركت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:

"كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟ "

يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: 

   "اي احمق ! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد وحالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد!

از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار مي كنند ،نخوريد!!

منيع:داستان هاي تكان دهنده



زن باهوش و آرزو

۱۵ بازديد

داستان جالب “زن باهوش و آرزو”


روزي خانمي در حال بازي گلف بود كه توپش توي جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و ديد كه يك قورباغه در تله گير كرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از اين تله آزاد كني، سه آرزوي تو را برآورده مي كنم .
زن قورباغه را آزاد كرد و قورباغه گفت : “متشكرم”، ولي من يادم رفت بگويم شرايطي براي آرزوهايت هست؛ هر آرزويي داشته باشي شوهرت ۱۰ برابر آن را مي گيرد.
زن گفت : اشكال ندارد !
زن براي اولين آرزويش مي خواست كه
زيباترين زن دنيا شود !

قورباغه اخطار داد كه شما متوجه هستيد با اين آرزو شوهر شما نيز جذاب ترين مرد دنيا مي شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشكالي ندارد من زيباترين زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه مي كند !
بنابراين اجي مجي ……. و او زيباترين زن جهان شد !
براي آرزوي دوم خود، زن مي خواست كه ثروتمندترين زن جهان باشد !
قورباغه گفت : اين طوري شوهرت ثروتمندترين مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر مي شود.
زن گفت اشكالي ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
بنابراين اجي مجي ……. و او ثروتمندترين زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوي سوم زن سوال كرد و او جواب داد :
من دوست دارم كه يك سكته قلبي خفيف بگيرم و شوهرم…!!!
نتيجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراين با آن ها در نيفتيد !
قابل توجه خانم ها :
همين جا توقف كنيد و
همچنان حس خوبي داشته باشيد !!!

.

.

.

.

.

.

قابل توجه آقايان :
مرد
سكته قلبي، ۱۰ برابر خفيف تر از زن خود را گرفت !
نتيجه داستان :
نكته : اگر شما زن هستيد و
همچنان در حال خواندن هستيد ،فقط اين را مي رساند كه زن ها هيچ وقت حرف آدم را گوش نمي دهند

منيع:داستان هاي تكان دهنده



قبر خالي !

۱۴ بازديد

 قبر خالي !

براساس يك ماجراى واقعى

 http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/rahgozarr/Copyof30khordadcopy.jpg

مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزيدند و با هر خزش خود نبودنت را به يادم مى آوردند.

پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى ديدند، برايم مى خواندند.

انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. رديف هايش اندوه داشت. مثل تمام رديف هاى با نشان و بى نشان آدم هايى كه درهمسايگى ات دفن شده بودند.

 

ادامه مطلب را ببينيد

 قبر خالي!

براساس يك ماجراى واقعى

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/rahgozarr/Copyof30khordadcopy.jpg

 مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزيدند و با هر خزش خود نبودنت را به يادم مى آوردند.

پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالاي سر قبرمادرش مى ديدند، برايم مى خواندند.

انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. رديف هايش اندوه داشت. مثل تمام رديف هاى با نشان و بى نشان آدم هايى كه درهمسايگى ات دفن شده بودند.

 در وزن ثابت زمان، پياله پياله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهايم را بى رنگ مى كرد.

مرواريد هاى بدلى از گردنبند زمان مى ريخت، مثل روزهايى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.

يادم مى آيد از همان لحظه هايى كه چشم گشودم جاى دست هايت روى شانه هاى يخ زده ام خالى بود.

وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هايشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهايى.

يك روز بابا نشانى قبرت را داد.

مثل همه آدم هايى كه نمى دانند چطور بايد مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند، بابا هم مانده بود چطور اين خبرتكان دهنده را به من بگويد.

اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.

وقتى بادهاى ملايم شروع به وزيدن مى كردند ،بابا غصه دار مى شد.

مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همين اسمت را «نسيم» گذاشتيم. كاش مى ديدى در آن روزهاى يكنواخت چطور هر روز دوان دوان يك راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.

بچه ها خستگى هايشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد…

آن ها سير تا پياز آن چه را دركلاس درس گذشته بود ،كنار اجاق هاى گرم و ديگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعريف مى كردند و من تنهاى تنها كوله بارم را به نقطه اى پر سكوت مى آوردم.

سكوت؛ مادر! سكوت.سكوت اندوهناكى كه ازسينه هر قبر بلند مى شد، دلم را به هم مى ريخت.

شب ها خواب بيدارى مى ديدم. انگارهيچ وقت بيدار نبودم.

بابا مى گفت سال ها پيش در شهرى بزرگ خانه اى داشتيم ، اما بعد از مردن تو اين ده را براى رسيدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب كرده است.

وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برايم كمى گفت. هرچه صندوقچه قديمى روى طاقچه را زير و رو كردم يك عكس بيشتر از تو پيدا نكردم.

عكس را در كيف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.

فكر مى كردم اگر بزرگ شوم شبيه تو زيبا و موطلايى خواهم شد!

دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما يك روز حالم درحياط مدرسه بد شد.

خانم ناظم گفت سرايدار را بفرستيد بابايش را بياورد. شك كردم.

آخر اگر اين اتفاق براى هر كدام از بچه هاى ديگر مى افتاد ،خانم «فنايى» -ناظم – زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.

همان موقع بود كه فهميدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.

از آن روز به بعد ديگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.

مى ديدم همه با من مهربانى مى كنند، اما نمى فهميدم همه از روى ترحم است.

بچگى بود و يك دنيا فكر نپخته.

بهار و عيد داشت مى آمد ، عيد. تخم مرغ هاى رنگ شده.

هفت سين و سبزه هاى تازه جوانه زده. بوى عيد اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.

حال بابا هم بهتر از من نبود.

آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى كرد.

«مجنون » آسمان «ليلا»ى عاشق را از زمين خانه مان ربوده است انگار…  بابا هميشه اين را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى اين كه بگويد مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، ليلا!

خيلى وقت پيش بالاى قبرت درخت نارنج كاشته بودم؛ با همين دست هاى كوچكم.

هرروز هوايش را داشتم. مى خواستم وقتى كنارت نبودم حس تنهايى نكنى. اسم درخت را گذاشتم نسيم. نسيمى كه شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برايت به جا بياورد.

……………………

اما درست ۶ سال پيش در آخرين غروب اسفند اتفاق عجيبى افتاد. برايت هفت سين آماده كردم.

بابا اين كار را دوست نداشت ، اما آخرش حريفم نشد و كارى را كه دوست داشتم انجام دادم.

سينى مسى بزرگى از بازار خريدم و با جان و دل «سين» ها را برايت چيدم.

وقتى به انتهاى گورستان رسيدم، يك مرتبه خشكم زد ،مثل شاخه هاى خشكيده گيلاس در زمستان.

چند كارگر با بيل و كلنگ به جان قبرت افتاده بودند.

سينى هفت سين از دستم افتاد.

به درخت نارنجى كه كاشته بودم تكيه دادم. جيغ زدم. با ناخن هاى ريزم بر خاك كنار قبرت چنگ انداختم. دلم مى خواست كارگران را تكه تكه كنم.

زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشك شده بود. اگر كارد مى زدند، خونم درنمى آمد.

گفتم آهاى…! اين قبر مادرمن است، ولش كنيد.دست برداريد. دور شويد. چه كار مى كنيد ؟

بعد از هوش رفتم. روى زمين افتادم…

كارگرها زن مرده شور را پيدا كردند و بالاي سرم آوردند.

وقتى چشم گشودم خود را در اتاقكى ديدم.

با نفس بريده گفتم : چطور جرأت كرديد خانه مادرم را خراب كنيد؟

زن پير با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !

دهانم بسته شده بود.

شايد مى خواستند با اين دروغ سرو صدايم بخوابد.

اما آن ها دروغ نمى گفتند ، مادر !

بابا سال ها پيش اين قبردروغين را براى تو خريده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم ، بى چون و چرا بگويد مرده اى.

باورش برايم سخت بود و هنوزهم هست.

همان روز با صورتى خيس رفتم پيش بابا. نمى دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت.

كلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.

تا به بابا برسم هزار و يك سؤال در ذهنم نقش بست.

آن روز مرواريد هاى بدلى ديگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.

حقيقتى مخوف در خواب هاى بيدار و بيدارى هاى خواب آلود وجود داشت كه هنوز آن ها را نمى دانستم.

بالاخره بابا را ديدم.

شايد هيچ وقت فكر نمى كرد بى استفاده ماندن قبردروغين مادر دستش را پيش من رو كند.

گفتم : بابا فقط بگو چرا ؟؟

بابا هق هق گريست.

سر زخم هاى كهنه اش با اين سؤالم بازشد انگار.

آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمين فرو رود، اما به اين سؤالم جواب ندهد.

با ديدن چهره در همم از پا در آمد.

دريك لحظه به اندازه هزاران سال پير شد.

بعد برايم گفت كه چقدرعاشق هم بوده ايد و در شب هاى عاشقى ته كوچه بن بست تان آه مى كشيده و ليلا ليلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.

چشم هايش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.

گويى هزاران سال عاشقت بوده و هست.

بابا قصه زيباى روزى را برايم تعريف كرد كه بالاخره برادرهايت را براى ازدواج راضى كرده بود.

بابا گفت : «زير يك سقف رفتيم. با عشق. وقتى ليلا تو را حامله بود ،شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاريم نسيم.»

گاه لبخند كمى در هق هق و نفس هاى بريده اش شنيده مى شد. در ميان گريه خنديدنش مثل خرناسه هاى يك عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.

بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگويد رويش را برگرداند.

«اما همين كه تو به دنيا آمدى ،گفت ديگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو ، مال خودت. طلاق مى خواهم.

ليلاى من طلاق گرفت و رفت، براى هميشه.

بعد از مدتى شنيدم با يكى از دوستان برادرش ازدواج كرده است.ليلا خيانت كرد نسيم جان!

اين حق من و تو نبود. از همان روزديگر برايم مرد.

در آن شهر بزرگ غريب هيچ آشنايى نداشتم. پدر و مادرم درشهر ديگر زندگى مى كردند.

قبلا هشدار داده و گفته بودند ليلا تكه ما نيست . بيا پى يكى از دختران شهر خودمان. اما زير بار نرفتم. همين شد كه دستت را گرفتم و به اين ده آوردمت.

همان موقع هم سنگ قبرى خالى خريدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگويم آن جاست.

زير خروارها خاطره.»

……………………………….

مادر! حالا نسيمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملايم و ناملايم اين سؤال را از خود مى پرسد كه : چرا؟

دلم مى خواهد بدانم به كدامين جرم دختر يك روزه ات را براى هميشه تنها گذاشتى و رفتى ؟

هنوز براى ديدنت بر سر اين قبر مى آيم.

شنيده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند: «قبرى كه براى آن گريه مى كنى مرده ندارد» ، اما هيچ گاه معنى اين حرف را نفهميده بودم.

هنوز هم منتظر مى نشينم.

تو را كم دارم؛ لحظه به لحظه.

به دختركان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى كنم.

حالا ديگر حتى در اين گورستان هم كسى را ندارم.

دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذايى بياورى كه گرم باشد مادر.در دنياى آدم هاى زنده اى كه هنوز نفس مى كشند و زير قبرى خيالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!

 منبع: http://www.fun.ircop.ir/ نويسنده: شقايق آرمان



آموخته ام كه ....

۱۶ بازديد

آموخته ام كه...
 

آموخته ام كه با پول....

  مي شود خانه خريد ، ولي آشيانه نه، 

 مي توان رختخواب خريد، ولي خواب نه، 

   مي توان ساعت خريد، ولي زمان نه، 

  مي توان مقام خريد، ولي احترام نه، 

   مي توان كتاب خريد، ولي دانش نه، 

  مي توان دارو خريد، ولي سلامتي نه، 

  مي توان خانه خريد، ولي زندگي نه ، 

  و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... كه تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند، كسي است كه به من مي گويد: تو مرا شاد كردي.

آموخته ام ... كه مهربان بودن، بسيار مهم تر از دوست بودن است.

آموخته ام ... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي، نه گفت . 

                                                           (چارلي چاپلين)

خدا كجا نيست

شخصي از طفلي سوال كرد، كه: 
  اگر گفتي خدا كجاست يك اشرفي به تو خواهم داد.

آن طفل در جواب گفت: 
  اگر گفتي كه خدا كجا نيست دو اشرفي به تو خواهم داد. 
(منبع:http://yas-m.blogsky.com/)
 
*************
از ابوسعيد ابي الخير پرسيدند : خدا را كجا جوييم؟ گفت : 
 كجا جستيد كه نيافتيد ؟!


چند جمله در تبيين زندگي

۱۷ بازديد
 

با زني ازدواج كنيد كه اگر مرد مي بود

بهترين دوست شما مي شد.

 

كاغذ سفيد را هر چقدر هم كه تميز و زيبا باشد كسي قاب نمي گيرد.

براي ماندگاري در ذهن ها بايد حرفي براي گفتن داشت.

 

يك شمع مي تواند هزاران شمع را روشن كند،

بدون آن كه چيزي از دست بدهد،

مانند شادي كه هيچ گاه با تقسيم كردن كم نمي شود.

 

مردم در يك چيز مشتركند: همه با هم فرق دارند.


هنر مردان بزرگ، شنا در خلاف جهت جريان آب است.

 

مي توان گلي را زير پا لگد مال كرد،

 اما محال است كه بتوان عطر آن را در فضا محو كرد.

 


فرق ما با ديوانه ها در اين است كه ما در اكثريت هستيم.

 

خويشتن و مردم را هنگامي مي شناسي

كه تنها شوي.
 


اشكتو پاك كن همسفر!

 گاهي بايد بازي را باخت،

 اما يادت باشه كه باز،

 مي شه زندگي را ساخت.

 


دو چيز را پاياني نيست :

يكي جهان هستي و ديگري حماقت انسان.

البته در مورد دومي مطمئن نيستم!

منبع:http://laakposhtdana.blogfa.com/



روياي خدا را آشفته نكنيد!

۱۸ بازديد

روياي خدا را آشفته نكنيد !!! 

  

من يك نفر را مي شناسم كه پرواز مي كند . او روي همين زمين زندگي مي كند و توي همين آسمان پرواز مي كند. او شبي خواب ديده كه بال دارد و وفتي بيدار مي شود، بال هايش را با خودش به بيداري مي آورد. اين چيزي است كه او هميشه مي گويد. اما... اما هيچ كس حرف هايس را باور نمي كند...

من اما حرفش را باور مي كنم، زيرا خدا خودش هم به من همين را گفته است. يك روز از خدا پرسيدم : دوستم بال هايش را از كجا آورده است ؟

خدا گفت : من هر شب تكه اي رويا توي خواب شما مي گذارم . اما بيدار مي شويد و رويايتان را همان جا،جا مي گذاريد.

براي اين است كه زندگي زيبا نيست. كاش رويايتان را با خودتان به بيداري مي آورديد تا جهان زيبا شود.

بين شما و روياهايتان ديواري بلند است. اين ديوار را برداريد تا خواب و بيداريتان با هم در آميزد. بگذاريد بيداريتان، رويايي با شكوه باشد و خوابتان هم يك بيداري ناب .

خدا گفت : اگر رد روياهايتان را بگيريد، به من مي رسيد و من شنيدم كه فرشته اي زير لب مي گفت : 

  زندگي تعبير روياي خداوند است ، آي آدم ها !

روياي خدا را آشفته نكنيد !

 



ببري رونق مسلماني

۱۴ بازديد

ناخوش آواز

ناخوش آوازي به بانگ بلند قرآن همي خواند. صاحبدلي بر او بگذشت، بگفت : 

  « تو را مشاهره1 چند است؟ »

گفت : «هيچ »

گفت : « پس چرا زحمت خود همي دهي ؟»

گفت : « از بهر خدا مي خوانم. »

گفت : « از بهر خدا مخوان ! »

گر تو قرآن بدين نمط خواني        ببري رونق مسلماني

 گلستان سعدي


1. مشاهره : اجرت ماهانه، حقوق

منبع:http://www.zangefarsi.blogfa.com/



... و فرشته ها گريستند

۱۷ بازديد
و فرشته ها گريستند

 

انسان ، از بهشت كه بيرون آمد، داراي اش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود. و مكافات اين وسوسه هبوط بود. فرشته ها گفتند: 

  تو بي بهشت مي ميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. 

   و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كرده ام. زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين مي خواهد، پس زمين از بهشت بهتر است. 

  خدا گفت: برو و بدان جاده هايي كه تو را دوباره به بهشت مي رساند و از زمين مى گذرد؛ زميني آكنده از شر و خير، آكنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگرخير و حق و صواب پيروز شد تو باز خواهي گشت وگرنه… و فرشته ها همه گريستند. اماانسان نرفت. انسان نمي توانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. مي ترسيد و مردد بود. و آن وقت خدا چيزي به انسان داد. چيزي كه هستي را مبهوت كرد و كائنات رابه غبطه واداشت. انسان دست هايش را گشود و خدا به او «اختيار» داد. خدا گفت: حالاانتخاب كن. زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريده شدي. برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش به گزيدن توست. عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند آمد، تا تو بهترين را برگزيني. و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوري

 را. وايـن آغـاز انـسـان بـــود …



شمع سوخته !!

۱۴ بازديد
 

يكي بود يكي نبود. وقتي خورشيد طلوع كرد از پشت پنجره كلبه اي قديمي،شمع سوخته اي را ديد كه از عمرش لحظاتي بيش نمانده بود. به او پوزخندي زد و گفت:

ديشب تا صبح،خودت را فداي چه كردي؟ شمع گفت:

خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد. خورشيد گفت:

همان پروانه كه با طلوع من تو را رها كرد؟! شمع گفت:

يك عاشق براي خوشنودي معشوق خود همه كار مي كند و براي كار خود هيچ توقعي از او ندارد؛ زيرا كه شادي او را شادي خود مي داند .

خورشيد به تمسخر گفت:

آهاي عاشق فداكار،حالا اگر قرار باشد كه دوباره به وجود آيي،دوست داري كه چه چيزي شوي؟ شمع به آسمان نگريست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم .

خورشيد با تعجب گفت:شمع؟؟ شمع گفت:

آري شمع...دوست دارم كه شمع شوم تا كه دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر كنم . خورشيد خشمگين شد و گفت:

چيزي بشو مانند من تا كه سال ها زندگي كني،نه اين كه يك شبه نيست و نابود شوي!

شمع لبخندي زد و گفت:

من ديشب در كنار پروانه به عيشي رسيدم كه تو در اين همه سال زندگيت به آن نرسيدي...من اين يك شب را به همه زندگي و عظمت و بزرگي تو نمي دهم.

خورشيد گفت:

تو كه ديشب اين همه لذت برده اي ، پس چرا گريه مي كني؟

شمع با چشماني گريان گفت:

من از براي خودم گريه نمي كنم،اشكم از براي پروانه است كه فردا شب در آن همه

ظلمت و تاريكي شب چه خواهد كرد ! 

.... و گريست و گريست تا كه براي هميشه آراميد !

شمع سوخته

 منبع:http://shahre-tarike.blogfa.com/



چرا برخي دعاها اجابت نمي شود؟

۱۷ بازديد
       چرا برخي دعاها اجابت نمي شود؟
 
فردي از امام علي عليه السلام سؤال كرد: 
   با اين كه خداوند فرموده است: «ادعوني استجب لكم » «دعا كنيد ،من اجابت مى كنم» ، چرا دعاي ما مستجاب نمي شود؟ آن حضرت فرمود: 
   «به خاطر اين كه دل هاي شما در ده مورد خيانت كرد:

اول: شما خدا را شناختيد، ولي حق او را به جا نياورديد، پس اين شناخت سودي به حال شما نداشت .
دوم: شما به پيامبر او ايمان آورديد، سپس با سنت او به مخالفت برخاستيد و شريعت او را ناديده گرفتيد، پس چه شد ثمره ايمان شما؟

سوم: شما كتابي را كه نازل شد خوانديد، ولي به آن عمل نكرديد . گفتيد: «سمعنا واطعنا» ،«شنيديم و اطاعت كرديم»؛ سپس مخالفت ورزيديد .
چهارم: شما گفتيد كه از آتش مي ترسيد، در حالي كه همواره با گناهان خود به آن نزديك مي شويد، اين چه ترسي‌ست كه داريد؟

پنجم: مي‌گوييد كه علاقمند به بهشت هستيد، در حالي كه همواره با كارهايتان از آن دور مي شويد، اين چه علاقه اي ا‌ست كه داريد؟

ششم: نعمت هاي پروردگار را استفاده كرديد، ولي سپاسگزاري نكرديد .

هفتم: خداوند شما را به دشمني با شيطان فرا خواند و فرمود: «ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا» «شيطان دشمن شماست. او را به دشمني برگزينيد» ،شما در حرف با شيطان مخالفت و دشمني كرديد، ولي در عمل با او طرح دوستي ريختيد .

هشتم: همواره عيب هاي ديگران را در نظر آورديد و عيب هاي خود را پشت سر انداخته و فراموش كرديد، آن ها را ملامت كرديد، در حالي كه خود به ملامت سزاوارتر بوديد .

نهم: مي‌گوييد كه مرگ حق است ؛ اما خود را براي آن آماده نمي‌كنيد.

دهم: مردگانتان را به خاك مي‌سپاريد؛ اما از آنان عبرت نمي‌گيريد.

پس با اين وضع كدام دعا از شما مستجاب شود، در حالي كه با اين كارها درهاي اجابت پروردگار را بر روي خود بسته ايد.»

منبع:سفينه البحار