قبر خالي !
براساس يك ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزيدند و با هر خزش خود نبودنت را به يادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى ديدند، برايم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. رديف هايش اندوه داشت. مثل تمام رديف هاى با نشان و بى نشان آدم هايى كه درهمسايگى ات دفن شده بودند.
ادامه مطلب را ببينيد قبر خالي!
براساس يك ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزيدند و با هر خزش خود نبودنت را به يادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالاي سر قبرمادرش مى ديدند، برايم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. رديف هايش اندوه داشت. مثل تمام رديف هاى با نشان و بى نشان آدم هايى كه درهمسايگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان، پياله پياله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهايم را بى رنگ مى كرد.
مرواريد هاى بدلى از گردنبند زمان مى ريخت، مثل روزهايى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
يادم مى آيد از همان لحظه هايى كه چشم گشودم جاى دست هايت روى شانه هاى يخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هايشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهايى.
يك روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هايى كه نمى دانند چطور بايد مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند، بابا هم مانده بود چطور اين خبرتكان دهنده را به من بگويد.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملايم شروع به وزيدن مى كردند ،بابا غصه دار مى شد.
مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همين اسمت را «نسيم» گذاشتيم. كاش مى ديدى در آن روزهاى يكنواخت چطور هر روز دوان دوان يك راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.
بچه ها خستگى هايشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد…
آن ها سير تا پياز آن چه را دركلاس درس گذشته بود ،كنار اجاق هاى گرم و ديگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعريف مى كردند و من تنهاى تنها كوله بارم را به نقطه اى پر سكوت مى آوردم.
سكوت؛ مادر! سكوت.سكوت اندوهناكى كه ازسينه هر قبر بلند مى شد، دلم را به هم مى ريخت.
شب ها خواب بيدارى مى ديدم. انگارهيچ وقت بيدار نبودم.
بابا مى گفت سال ها پيش در شهرى بزرگ خانه اى داشتيم ، اما بعد از مردن تو اين ده را براى رسيدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب كرده است.
وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برايم كمى گفت. هرچه صندوقچه قديمى روى طاقچه را زير و رو كردم يك عكس بيشتر از تو پيدا نكردم.
عكس را در كيف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.
فكر مى كردم اگر بزرگ شوم شبيه تو زيبا و موطلايى خواهم شد!
دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما يك روز حالم درحياط مدرسه بد شد.
خانم ناظم گفت سرايدار را بفرستيد بابايش را بياورد. شك كردم.
آخر اگر اين اتفاق براى هر كدام از بچه هاى ديگر مى افتاد ،خانم «فنايى» -ناظم – زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.
همان موقع بود كه فهميدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.
از آن روز به بعد ديگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.
مى ديدم همه با من مهربانى مى كنند، اما نمى فهميدم همه از روى ترحم است.
بچگى بود و يك دنيا فكر نپخته.
بهار و عيد داشت مى آمد ، عيد. تخم مرغ هاى رنگ شده.
هفت سين و سبزه هاى تازه جوانه زده. بوى عيد اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.
حال بابا هم بهتر از من نبود.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى كرد.
«مجنون » آسمان «ليلا»ى عاشق را از زمين خانه مان ربوده است انگار… بابا هميشه اين را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى اين كه بگويد مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، ليلا!
خيلى وقت پيش بالاى قبرت درخت نارنج كاشته بودم؛ با همين دست هاى كوچكم.
هرروز هوايش را داشتم. مى خواستم وقتى كنارت نبودم حس تنهايى نكنى. اسم درخت را گذاشتم نسيم. نسيمى كه شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برايت به جا بياورد.
……………………
اما درست ۶ سال پيش در آخرين غروب اسفند اتفاق عجيبى افتاد. برايت هفت سين آماده كردم.
بابا اين كار را دوست نداشت ، اما آخرش حريفم نشد و كارى را كه دوست داشتم انجام دادم.
سينى مسى بزرگى از بازار خريدم و با جان و دل «سين» ها را برايت چيدم.
وقتى به انتهاى گورستان رسيدم، يك مرتبه خشكم زد ،مثل شاخه هاى خشكيده گيلاس در زمستان.
چند كارگر با بيل و كلنگ به جان قبرت افتاده بودند.
سينى هفت سين از دستم افتاد.
به درخت نارنجى كه كاشته بودم تكيه دادم. جيغ زدم. با ناخن هاى ريزم بر خاك كنار قبرت چنگ انداختم. دلم مى خواست كارگران را تكه تكه كنم.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشك شده بود. اگر كارد مى زدند، خونم درنمى آمد.
گفتم آهاى…! اين قبر مادرمن است، ولش كنيد.دست برداريد. دور شويد. چه كار مى كنيد ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمين افتادم…
كارگرها زن مرده شور را پيدا كردند و بالاي سرم آوردند.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقكى ديدم.
با نفس بريده گفتم : چطور جرأت كرديد خانه مادرم را خراب كنيد؟
زن پير با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !
دهانم بسته شده بود.
شايد مى خواستند با اين دروغ سرو صدايم بخوابد.
اما آن ها دروغ نمى گفتند ، مادر !
بابا سال ها پيش اين قبردروغين را براى تو خريده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم ، بى چون و چرا بگويد مرده اى.
باورش برايم سخت بود و هنوزهم هست.
همان روز با صورتى خيس رفتم پيش بابا. نمى دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت.
كلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.
تا به بابا برسم هزار و يك سؤال در ذهنم نقش بست.
آن روز مرواريد هاى بدلى ديگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.
حقيقتى مخوف در خواب هاى بيدار و بيدارى هاى خواب آلود وجود داشت كه هنوز آن ها را نمى دانستم.
بالاخره بابا را ديدم.
شايد هيچ وقت فكر نمى كرد بى استفاده ماندن قبردروغين مادر دستش را پيش من رو كند.
گفتم : بابا فقط بگو چرا ؟؟
بابا هق هق گريست.
سر زخم هاى كهنه اش با اين سؤالم بازشد انگار.
آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمين فرو رود، اما به اين سؤالم جواب ندهد.
با ديدن چهره در همم از پا در آمد.
دريك لحظه به اندازه هزاران سال پير شد.
بعد برايم گفت كه چقدرعاشق هم بوده ايد و در شب هاى عاشقى ته كوچه بن بست تان آه مى كشيده و ليلا ليلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.
چشم هايش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.
گويى هزاران سال عاشقت بوده و هست.
بابا قصه زيباى روزى را برايم تعريف كرد كه بالاخره برادرهايت را براى ازدواج راضى كرده بود.
بابا گفت : «زير يك سقف رفتيم. با عشق. وقتى ليلا تو را حامله بود ،شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاريم نسيم.»
گاه لبخند كمى در هق هق و نفس هاى بريده اش شنيده مى شد. در ميان گريه خنديدنش مثل خرناسه هاى يك عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.
بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگويد رويش را برگرداند.
«اما همين كه تو به دنيا آمدى ،گفت ديگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو ، مال خودت. طلاق مى خواهم.
ليلاى من طلاق گرفت و رفت، براى هميشه.
بعد از مدتى شنيدم با يكى از دوستان برادرش ازدواج كرده است.ليلا خيانت كرد نسيم جان!
اين حق من و تو نبود. از همان روزديگر برايم مرد.
در آن شهر بزرگ غريب هيچ آشنايى نداشتم. پدر و مادرم درشهر ديگر زندگى مى كردند.
قبلا هشدار داده و گفته بودند ليلا تكه ما نيست . بيا پى يكى از دختران شهر خودمان. اما زير بار نرفتم. همين شد كه دستت را گرفتم و به اين ده آوردمت.
همان موقع هم سنگ قبرى خالى خريدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگويم آن جاست.
زير خروارها خاطره.»
……………………………….
مادر! حالا نسيمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملايم و ناملايم اين سؤال را از خود مى پرسد كه : چرا؟
دلم مى خواهد بدانم به كدامين جرم دختر يك روزه ات را براى هميشه تنها گذاشتى و رفتى ؟
هنوز براى ديدنت بر سر اين قبر مى آيم.
شنيده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند: «قبرى كه براى آن گريه مى كنى مرده ندارد» ، اما هيچ گاه معنى اين حرف را نفهميده بودم.
هنوز هم منتظر مى نشينم.
تو را كم دارم؛ لحظه به لحظه.
به دختركان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى كنم.
حالا ديگر حتى در اين گورستان هم كسى را ندارم.
دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذايى بياورى كه گرم باشد مادر.در دنياى آدم هاى زنده اى كه هنوز نفس مى كشند و زير قبرى خيالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!
منبع: http://www.fun.ircop.ir/ نويسنده: شقايق آرمان