وبلاگ

وبلاگ

حكايت مرد چهارزنه / طنز

۱۳ بازديد
حكايت مرد چهار زنه
 
دوستي داشتم لرستا ني           يار ديرينــــــــه  دبســتاني

ديدمش بعد ساليـــان دراز          همرهش چار زن همه طناز

مات و مبهوت گشتم از حالش        كه لري آهوان به دنبالش

گفتمش: چهار زن ؟ خدا بركت !     تو چگونه كني ز جا حركت

گفت : اين كار ماجــــــرا دارد          هر يكي حكمتي جدا دارد

اولي را كه هست خوشگل و ناز     من گرفتم ز خطه  شيراز

تا كه شب ها قرينه ام باشد           سر او روي سينه ام باشد

بهر اوقات روزهايـــــم نيز                    زن گرفتم ز خطه  تبريز

چون زن ترك، خوش بر و بازوست    خانه دار و نظيف و كد بانوست

دست پختش كه محشر كبراست       بهتر از آن، سليقه اش غوغاست

ظرف يك سال بسته ام بارم              چون زني هم ز اصفهان دارم

كشد از ماست تار مـويي را                 يادمان داده صرفه جو يي را

 دركم و بيش اوستاد ست او               متخصص در اقتصاد است او

 بس كه در اقتــــصاد پا دارد                      بي گمان فوق دكترا دارد

زن چارم كه ختم آنان است                 شيري از خطه  لرستان است

گفتمش با وجود آن سه هلو                 زن چارم بر اي چيست؟ بگو

گفت گهگاه بنده گشتم اگر                        عصباني ز همسران دگر

آن زمان جا ي آن سه تا، بي شك            اين يكي را كشم به زير كتك

منبع:http://33pic.blogfa.com/



شانه مي خواهي چه كار؟

۱۵ بازديد
  شانه مي خواهي چه كار؟

دوستت دارم پريشان‌، شانه مي‌خواهي چه كار؟

دام بگذاري اسيــــــرم‌، دانه مي‌خواهي چه كار؟

 

تا ابد دور تو مي‌گردم‌، بســـــــــــــوزان عشق كن‌

اي كه شاعر سوختي‌، پروانه مي‌خواهي چه كار؟

 

مُردم از بس شــــــــــهر را گشتم يكي عاقل نبود

راستي تو اين همه ديوانه مي‌خواهــــي چه كار؟

 

مثـــــــــــل مــن آواره شـــو از چارديـــــواري درآ !

در دل من قصر داري‌، خانه مي‌خواهـــي چه كار؟

 

خُرد كن آييــــنه را در شــــعر من خود را ببــــين

شرح اين زيبايي از بيـــگانه مي‌خواهي چه كار؟

 

شــــــرم را بگذار و يك آغــــــوش در من گريه كن‌

گريه كن پس شانه  مردانه مي خواهي چه كار؟

 

منبع:http://mina16.blogfa.com/



خر دردمند و گرگ نعلبند

۱۵ بازديد

يك روز يك مرد روستايي يك كوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر، پير و ناتوان و راه، دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به
سوراخي رفت و به زمين غلتيد. بعد از اين كه روستايي به زور خر را از زمين بلند كرد، معلوم شد پاي خر شكسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي كوله بار را به دوش گرفت و خر پا شكسته را در بيابان ول كرد و
رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فكر مي كرد كه: 

  «يك عمر براي اين بي انصاف ها بار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي كرد و يك وقت ديد كه راستي راستي از دور يك گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همين كه خر را در صحرا افتاده ديد ،خوشحال شد و فريادي از شادي
كشيد و شروع كرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فكر كرد:«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي كردم و كوششي به
كار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ،ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شكسته مهم نيست. تا وقتي مغز كار مي كند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد، اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همين كه گرگ به او نزديك شد ،خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».
گرگ از رفتار خر تعجب كرد و گفت:«سلام،
چرا اينجا خوابيده بودي؟»
خر گفت: «نخوابيده بودم، بلكه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تكان بخورم. اين را مي گويم كه بداني هيچ كاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم، ولي پيش از مرگم يك خواهش از تو دارم».
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»

خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است كه من خرم، ولي خر هم تا جان دارد،
جانش شيرين است، همان طور كه جان آدم براي خودش شيرين است. البته مرگ من خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني كه در اين بيابان ديگر هيچ كس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بي حال نشده ام، در خوردن من عجله نكني و بي خود و بي جهت گناه كشتن مرا به گردن نگيري، چرا كه اكنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زوركي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يك خوبي به تو مي كنم و چيزي را كه نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم كه با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي كنم، ولي آن چيزي كه مي گويي كجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحيح است. من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش كن، صاحب من
يك شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد كه نپرس،  چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ،براي من بهترين زندگي را درست كرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر كاشي فرش مي كرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي كاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است. حالا مي خوري و مي بيني. آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم كه حالم به هم خورد. حالا كه گذشت، ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو كه گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بكني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه كن، ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم« !
همان طور كه ديگران به طمع مال و منال
گرفتار مي شوند ،گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا كند. اما همين كه به پاهاي خر نزديك شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري كه داشت ،لگد محكمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شكست.
گرگ از ترس و از درد فرياد كشيد و گفت:«عجب خري هستي
خر گفت:«عجب كه ندارد، ولي مي بيني كه هر
ديوانه اي در كار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نكني
گرگ شكست خورده ناله كنان و لنگان لنگان از آنجا فرار كرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:

 «اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شكارچي تيرانداز كجا بود؟»
گرگ گفت:«شكارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم

روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه كار كردي؟»

گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم
 ، اين طور شد، كار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم، ولي امروز رفتم نعل بندي كنم.


منبع: ettehademelli.blogfa.com



نجات معدنچيان شيلي و درسي از مديريت اسلامي

۱۴ بازديد

 

نجات معدنچيان شيلي و درسي از مفهوم مديريت

 اكنون ديگر  ۳۳ نفر معدنچيان شيلي كه حدود ۷۰ روز در ژرفاي زمين محبوس شده بودند، همه نجات يافتند و با خير و خوشي به آغوش گرم خانواده هاي خود بازگشتند. اما در بين صدها خبري كه روزانه توسط ده ها خبرگزاري به سراسر دنيا مخابره شد، يك خبر كوچك توجه مرا به خود جلب كرد و آن اين بود كه وقتي پس از ۶۹ نوروز اسارت در عمق زمين وسيله اي براي نجات فراهم شد و آن وسيله در هر ساعت مي توانست يك نفر را نجات دهد، بديهي است همه محبوس شدگان عجله داشتند جزو نخستين رهاشدگان باشند. در اينجا رئيس معدنچيان اعلام كرد: من آخرين نفر خواهم بود!!

  من از اين حسن تدبير و ايثار رئيس معدنچيان خيلي خوشم آمد و رويدادي تاريخي از شيوه " مديريت اسلامي" - كه امروزه ما خيلي داعيه اجراي آن را داريم - به خاطرم آمد.

  بوعلي رباطي گويد:

  با عبدالله رازي همراه شدم در باديه. او گفت: امير من باشم در راه يا تو؟ گفتم : تو . گفت: بايد كه به هرچه بگويم طاعت داري. گفتم : سمعا و طاعتا. گفت: آن توبره بياور .بيآوردم و زاد و توشه هر چه هر دو داشتيم در آنجا نهاد و بر پشت خود نهاد و مي برد. هر چند كه گفتمي : مرا ده ، مانده شوي ! گفتا : نه ، با تو بگفته ام كه امير منم . تو فرمانبردار باش ! ديگر شب باران آمد . تا روز بر پاي ايستاد و گليمي زبر من مي داشت تا باران بر من نيايد . و چون حديث مي كردم ، گفتي: امير منم ! تو طاعت دار باش ! گفتم : كاشكي هرگز او را امير نكردمي !

(كيمياي سعادت ، امام محمد غزالي)

ktev51uhpl2tvu49n62.jpg

براي ديدن در مقياس بزرگ تر روي عكس كليك كنيد

توضيح هر قسمت در ادامه ذكر شده



آزادي مطبوعات و بيسمارك

۱۴ بازديد
 

آزادي مطبوعات و بيسمارك 

 گفت: كلافه شدم. همه كشك است ! كرامت انساني كيلويي چنده؟ حقوق شهروندي چه صيغه اي است؟

 گفتم: ديگر چه شده؟

گفت: ولله ! چه بگويم؟ در مترو و اتوبوس آدم را مثل گوسفند تنگ هم مي چپانند و تازه هم مي گويند بايد به هر نوزاد يك ميليون تومان بدهيم تا مردم تشويق به زاد و ولد شوند و بر جمعيت بيفزايند.

گفتم : خب! از دست چه كسي عصباني هستي؟

گفت: از دست مسئولان!

گفتم : مسئولان چه مي دانند كه شما در مترو و اتوبوس چه بر سرتان مي آيد؟  انان كه نمي توانند هر روز و هر ساعت همه جا باشند تا بفهمند همه مردم چه مي كشند!!

 گفت: آنان ندانند پس كه بايد بداند؟

گفتم : چگونه بايد مطلع شوند؟

گفت: از بيسمارك صدر اعظم بزرگ آلمان پرسيدند:

 به كدام لطيفه غيبي در مدت بسيار اندك به اين مقامات عاليه و ترقيات عمده نائل شدي؟

 جواب داد : ما زبان و قلم ملت را آزاد كرديم و همه را اجازه داديم كه هر چه نقيصه در كار ملاحظه مي نمايند، بدون ملاحظه بنويسند و بگويند و هر چه را اسباب تقدم و ترقي فرض  و هر اقدامي را كه موجب سعادت ملت و شوكت دانستند، آزادانه اظهار نمايند ، تا ما بخوانيم و مستحضر شويم....

                (نقل مطلب تاريخي از:نداي وطن،سال۲،ش۲۵۰، ص۱، ربيع الآخر۱۳۲۶ه.ق)



دو پيام پويا از پيشواي هشتم

۱۴ بازديد

           دو پيام از پيشواي هشتم

 امروز ۲۷ مهرماه برابر با ۱۱ ماه ذيقعده و فرخنده زادروز حضرت علي بن موسي الرضا امام هشتم(ع) است. ضمن عرض تبريك و تهنيت به همه حق باوران و حقيقت ياوران گيتي ، مي كوشيم طبق معمول هميشه از بين آموزه هاي زندگي ساز ايشان ،چند پيام پويا و رهنمود راهگشا را با هم مرور كنيم:

پيام ۱ - چه كسي بهترين انسان است؟!

حرم امام رضا عليه السلام 
  همه ما موظف به انجام « كار صالح » هستيم و به هر كار خوب و مفيدي كار صالح نمي گويند. كار صالح يعني بهترين كار. به ديگر سخن اين كفايت نمي كند كه هر انسان از بين صدها كازر خوب يكي را برگزيند و همه عمر خود را صرف انجام همان كار كند ِ بلكه هر انسان هوشمند و خردورز موظف است در هر زمان و هر مكان با همه توان عقلي و فكري خود بكوشد و بهترين و ضروري ترين كار را برگزيند و آن را رسالت خود بداند و با تمام توان به انجام آن رسالت بپردازد.

مردي به امام رضا عليه السلام گفت:

به خدا قسم در روي زمين از لحاظ پدر، كسي شريف‎تر از تو نيست. امام فرمود: 

تقوا و پرهيزكاري به آنان شرافت بخشيده و فرمانبرداري خداوند سودمندشان كرده است.

ديگري به آن حضرت گفت: به خدا قسم! تو بهترين انسان‎ هستي .

حضرت به او فرمودند:

  اي بنده خدا ! سوگند ياد مكن . بهتر از من كسي است كه براي خدا پرهيزكارتر و فرمانبردارتر بوده است . (بحار الانوار، ج 49، ص 95 ) 

پيام ۲ - شكر؛ يعني بهره‎برداري درست از نعمت‎ها

 
   بسياري از مردم « شكرگزاري» را محدود به بيان لفظي چون «الحمدلله» و «شكرا لله» و امثال آن مي پندارند و يا برخي تعدد آن را نشانه بسياري سپاسگزاري از منعم مي دانند . مثلا مي گويند : خدايا صدهزار بار تو را شكر مي گوييم! اما ببينيم امام رضا(ع) ، شكرگزاري را چگونه معنا مي كنند:

امام رضا عليه السلام مي‎فرمايد:

«ان صاحب النعمة علي خطر انه يجب عليه حقوق الله فيها؛ والله انه لتكون علي النعم من الله ـ عز و جل ـ فما ازال منها علي و جل ... حتي اخرج من الحقوق التي تجب لله علي فيها ... فقلت: جعلت فداك انت في قدرك تخاف هذا ؟ قال: نعم فاحمد ربي علي ما من به علي( اصول كافي، ج 3، ص 503  )؛ 

صاحب نعمت در خطر است، چون حقوقي خدايي در آن نعمت‎ها واجب گرديده است. به خدا سوگند كه نعمت‎هايي از خداوند به من مي‎رسد و من همواره از آن بيمناكم تا حقوق واجب الهي آن را ادا كنم. (راوي حديث مي‎گويد)، گفتم: فدايت شوم، تو با مقامي كه داري از اين امر هراسناكي؟ امام گفت: آري، و خداي را بر اين كه مرا نسبت به اداي تكليف حساس كرده است سپاس مي‎گزارم.»

 و باز در جاي ديگر امام رضا عليه السلام فرمود:

«واعملوا انكم لا تشكرون الله تعالي بشي بعد الايمان بالله، و بعد الاعتراف بحقوق اولياء الله من آل محمد [صلي الله عليه و آله و سلم]، احب اليه من معاونتكم لاخوانكم المومنين، علي دنيا هم التي هي معبر لهم الي جنان ربهم ... قيل يا رسول الله هلك فلان يعمل من الذنوب كيت و كيت. فقال رسول الله [صلي الله عليه و آله و سلم] ، بل قد نجي و لا يختم الله عمله الا بالحسني، سيمحوا الله عنه السيئات و يبدلها من حسنات، انه يمر مرة في طريق عرض له مومن قد انكشف عورته و هو لا يشعر، فسترها عليه و لم يخبره بها مخافه ان يخجل ...

 (  عيون اخبار الرضا (عليه السلام)، ج 2، ص 169 / مسند الامام الرضا (عليه السلام)، ج 1، ص 95 .) ؛

 بدانيد كه پس از ايمان به خدا و پذيرش حقوق اولياي او از آل محمد (ص)، سپاسگزاريي محبوب‎تر نزد خداوند از ياري‎رساني به برادران مومن نيست، ياري‎رساني به زندگي دنياي آنان كه راهي است براي رسيدن ايشان به بهشت. كساني كه چنين ياريي برسانند از خاصان درگاه الهي‎اند. پيامبر (ص) در اين باره سخني گفته است كه اگر نيك در آن دقت شود و بدان عمل كنند، شايسته نيست كسي از اين فيض الهي خود را محروم سازد.

 فقيه و عالم بزرگ، ملا محمد مهدي نراقي مي‎گويد:

 "كسي كه از هر چيز بدان گونه كه هدف و منظور از آفرينش آن است بهره‎برداري كند، نعمت خداي را شكر گزارده است. و اگر چيزي را به گونه‎اي مصرف كرد كه به هدف و مقصود از آن رهنمون نشد، يا در جهتي كه براي آن آفريده شده است نبود، نعمت خدا را ناسپاسي كرده است ... ."

 (جامع السعادات، ج 3، صص 195 و 197، چاپ چهارم، دارالنعمان، نجف اشرف )



دنيا همان يك لحظه بود

۱۴ بازديد

 

وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد

وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي كشــــــيد
وقتي عطش طعم تو را با اشك هايم مي چشيد

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمـي دانم از اين ديوانگي و عاقـــــــــلي

يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشـــمانم ربود

وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينـــــي تر شد و عالم به آدم ســـــــــــجده كرد

من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقــلي



هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد

۱۵ بازديد

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد

 

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد                       هم رونق زمان شما نيز بگذرد

 وين بوم محنت ازپي آن تا كند خراب                  بر دولت آشيان شما نيز بگذرد

 باد خزان نكبت ايام ناگـــــــــــــهان                    بر باغ و بوستان شما نيز بگذرد

 آب اجل كه هست گلوگير خاص وعام                بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد

 اي تيغتان چو نيزه براي ستم دراز                     اين تيزي سنان شما نيز بگذرد

 چون داد عادلان به جهان در بقا نكرد                 بيداد ظالــــــمان شما نيز بگذرد

 در مملكت چو غرش شيران گذشت و رفت        اين عوعو سگان شما نيز بگذرد

 آن كس كه اسب داشت غبارش فرو نشست         گرد سم خران شما نيز بگذرد

 بادي كه در زمانه بسي شمع ها بكشت              هم بر چراغدان شما نيز بگذرد

 زين كاروانسراي بسي كاروان گذشت               ناچار كاروان شــــــما نيز بگذرد

 اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن                  تاثير اختران شما نيز بگــــــــذرد

 اين نوبت از كسان به شما ناكسان رسيد              نوبت ز ناكســـان شما نيز بگذرد

 بيش از دو روز بود از آن دگر كسان              بعد از دو روز از آن شما نيز بگذرد

 بر تير جورتان ز تحمل سپر كنيم                       تا سختي كمـــان شما نيز بگذرد

 در باغ دولت دگــــــــران بود مدتي                  اين گل، ز گلستان شما نيز بگذرد

 آبي‌ست ايستاده درين خانه مال و جاه               اين آب ناروان شــــــما نيز بگذرد

 اي تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع                اين گرگي شبان شما نيز بگذرد

 پيل فنا كه شاه بقا مات حكم اوست                      هم بر پيادگان شما نيز بگذرد

 اي دوستان خواهم كه به نيكي دعاي سيف       يك روز بر زبان شما نيز بگذرد

 

منبع:http://rostamimajid.blogfa.com

زندگي به من آموخت...

۱۷ بازديد
    زندگي به من آموخت...


********************************

زندگي به من آموخت كه چگونه گريه كنم؛ اما گريه به من نياموخت كه چگونه زندگي كنم…..

تو نيز به من آموختي چگونه دوستت بدارم؛ اما به من نياموختي كه چگونه تو را فراموش كنم!

********************************


هيچ كس تنهاييـــم را حس نكرد          بركه طوفانيــــــم را حس نكرد

او كه سامان غزل هايم از اوست        بي سر و سامانيم را حس نكرد . . .

********************************

بلند ترين شاخه درخت ، يك واژه را مي فهمد ، و آن هم تنهايي است . . .

********************************

اي كاش زندگي مثل فوتبال بود ، كه خوشي را پاس ، جدايي را شوت ،

بي وفايي را فول ، غم را آفسايد و محبت را گل مي كرديم . . . ! 

********************************

اگر روزي تهديدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند! 

  اگر روزي خيانت ديدي،بدان قيمتت بالاست! 

  اگر روزي تركت كردند، بدان با تو بودن لياقت مي خواهد.

********************************


خواستم خودم را گول بزنم ؛ همه  خاطراتم را انداختم يه گوشه اي و گفتم : فراموش ؛ يك چيزي ته قلبم خنديد و گفت : يادمه

********************************


زمان ! به من آموخت كه : دست دادن معني رفاقت نيست … بوسيدن قول ماندن نيست … و عشق ورزيدن ضمانت تنها نشدن نيست …


********************************


دلم مي خواست بهانه‌اي باشي براي فراموش كردن همه چيز…

اما حالا دلم مي‌خواهد بهانه‌اي باشد براي فراموش كردن” تو” !…

********************************


برقص ، گويا هرگز كسي تو را نمي بيند.

عاشق شو ، گويا هرگزكسي دلت را نشكسته

و زندگي كن ، گويا بهشت اينجاست .

********************************


عادتم داده خيال تو كه تنها نشوم

ياد من هم نكني باز به يادت باشم .

********************************


نگاه ، زبان مخصوصي است كه احتياج به ترجمه ندارد .

********************************


تواناترين مترجم كسي است كه سكوت ديگران را ترجمه كند.

شايد سكوتي تلخ گوياي دوست داشتني شيرين باشد .


********************************


فرياد من از داغ توست ، اين گونه خاموشم نكن ،

حالا كه يادت مي كنم ، ديگر فراموشم نكن . .

منبع:http://1taghas1.blogfa.com/



هر كسي از ظن خود شد يار من...

۱۲ بازديد
       هر كسي از ظن خود شد يار من.... 

  تك درختي هسم روييده بر كنار جويباراني كوچك. سال ها سختي ها و ناملايمات را تحمل كردم. باليدم و كوشيدم تا بر سر هر رهگذر سايه اي بيفكنم و براي هر تشنه لب و خسته دلي برگ و باري بياورم. 

  سال ها گذشت. روزي از دور گروهي كارگر را ديدم كه جاده اي مي كشيدند. جاده به سوي من آمد و آمد تا به پاي من رسيد.  مهندسان راه ساز مرا مانعي بزرگ بر سر راه خود ديدند . بنابراين راي بر بريدن پيكرم دادند. اما گروهي ديگر وقتي ساقه كهن و برگ و بار گسترده مرا ديدند، دلشان به رحم آمد و جاده را كمي كج كردند و حضور مرا بر كنار جاده به رسميت شناختند.

  اكنون وقتي رانندگان از دور مرا مي بينند ، كمي از سرعت خود مي كاهند و به آرامي از كنارم مي گذرند. 

 روزي يك راننده تريلي در حين عبور غرغركنان مي گفت:

  - اي كاش اين درخت را مي بريدند ، تا ما مي توانستيم با سرعت از اين جاده بگذريم!

  روزي ترانه سرايي در بهاران از كنار من مي گذشت، با ديدن انبوه شكوفه هاي زيبايم لحظاتي به پاي پيكرم نشست و ترانه اي بهارانه سرود و مرا به عنوان موهبتي الهي ستود.

   روزي ديگر در فصل تابستان مسافري خسته و تشنه لحظاتي در سايه سارم آرميد و مرا به عنوان نعمتي خدايي ستود.

  ايامي ديگر در خزان شاعري شوريده بر من گذشت و رنگ هاي زرد و سرخ و سبز من دل او ربود و مرا به عنوان يكي از مظاهر زيبايي معشوق ستود.

  چند صباحي ديگر در زمستان نجاري معيشت خواه بر من عبور كرد و با ارزيابي چوب هاي قيمتي و ارزشمند من ، مرا به عنوان عاملي سوداور در ساختن كالاهاي چوبي منزل ستود.

  ... و سرانجام در اوج سرماي دي ماه سرمازده اي آواره گفت: اگر مي شد اين درخت را ببرم ، چوب هاي خشك آن زمستان سرد مرا گرم مي كند. او هم مرا به عنوان وديعه اي الهي براي گرم كردن آشيانه سرد خود ستود.

  ... و اكنون در آستانه بهاري ديگر و سربرآوردني ديگر در دشت حيات من مانده ام در ارزيابي خود. هر كس از ديدگاه خود مرا در راه تامين نيازهاي خود به گونه اي ارزيابي مي كند .

  به راستي من چه هستم؟ مفيدم يا مضر؟ مانعم يا نافع؟ در حالي كه من تنها يك درخت هستم!! 

 هر كسي از ظن خود شد يار من        از درون من نجست اسرار من

 تا شما چگونه مرا ارزيابي كنيد !!

                                           نويسنده:شفيعي مطهر