وبلاگ

وبلاگ

زيبايي را بي چشم نيز مي توان ديد !

۱۹ بازديد

                زيبايي را بي چشم نيز مي توان ديد !

فاصله دختر تا پير مرد يك نفر بود ؛ روي نيمكتي چوبي ؛ روبه روي يك آب نماي سنگي .
پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟
- نه .
- مطمئني ؟
- نه .
- چرا گريه مي كني ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نيستم .
- قبلا اينو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولي تو قشنگ ترين دختري هستي كه من تا حالا ديدم .
- راست مي گي ؟
- از ته قلبم آره.
دخترك بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد.
چند دقيقه بعد پير مرد اشك هايش را پاك كرد ؛ كيفش را باز كرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!
 

منبع:http://saeed-askari2.blogfa.com/



چند حكايت از ملانصرالدين

۱۷ بازديد
 چند حكايت از ملانصرالدين

ملا و مرد زورآور
يكروز ملا از راهي مي گذشت. چشمش نديد و سيلي محكمي به مرد زورآوري زد كه از كنارش مي گذشت . مرد رويش را برگرداند و چند دشنام به او داد. ملا قدري ايستاد و به مرد مزبور نگريست. آن وقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام مي دهي؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخير به بابا و ننه ات دشنام مي دهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشيد خيال كردم به من دشنام مي دهيد!!

 

ملا و گاديوان
يك روز ملا از سفري بر مي گشت و مقدار زيادي بار با خود آورده بود. وقتي در ايستگاه از قطار پياده شد و بارهايش را روي زمين نهاد و گاديواني را صدا زد و آدرس خانه خود را به او داد و گفت: 

 - خوب كاكاجان! حالا بگو چند مي گيري كه خودم و بار ها را به آدرسي كه گفتم برساني؟ گاديوان گفت: 

  براي بردن خودت پنج دينار، ولي براي بردن بارها هيچ.  ملا فكري كرد و گفت: 

  بسيار خوب پس بارها را به آدرسي كه گفتم ببر، من خودم پياده خواهم آمد!



چاره جويي ملا
روزي گاوي براي خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگي كرد كه پر از آب بود . اما ديگر نتوانست آن را از داخل خمره خارج كند. مردم به دور حيوان و خمره جمع شدند. اما هر چه كردند نتوانستند سر گاو را از خمره بيرون آورند. از قضا ملا از آنجا مي گذشت. مردم وقتي وي را ديدند دست به دامانش شدند تا راه چاره اي نشان بدهد. ملا گفت: 

  زود باشيد سر گاو را ببريد تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. 

 بلافاصله قصابي آوردند و گردن گاو را بريده و تنه اش را جدا كردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و ديگر بيرون نمي آمد. پرسيدند جناب ملا حالا چي كار كنيم؟ ملا باز هم فكري كرده گفت: 

  چاره اي نيست بايد خمره را بشكنيد و سر گاو را از داخلش بيرون بياوريد.


منبع:http://sekseke.blogsky.com/1389/08/23/post-73/



روز كتاب و كتاب خواني

۱۴ بازديد

روز كتاب و كتابخواني

 

 امروز بيست و چهارم آبان ماه روز كتاب و كتاب خواني است. من چندي پيش طرحي به منظور گسترش فرهنگ كتاب خواني تهيه و تدوين كردم. دوستان مي توانند در لينك زير آن را ملاحظه فرمايند. 

  http://modara.blogfa.com/post-1194.aspx

 متن زير را در « كشكول مديريت » ديدم . به بهانه روز كتاب و كتاب خواني مرور آن خالي از لطف نيست:

حديث

رسول خدا(ص)

«مَنْ ماتَ‌ و ميراثُهُ الدَّفاتِرُ و الْمَحابِرُ وَ‌جَبَتْ لَهُ الْجَنَّهَ؛

 هركه بميرد و ميراث او دفترها و دوات باشد، به بهشت مي‌رود».

امام علي(ع)

«الكُتُبُ بَساتِينُ العُلَماءِ؛    كتاب‌ها، بوستان‌هاي دانشمندانند».

«مَنْ تَسَلّيَ بالكُتبِ لم تفُتْهُ سَلوَهٌ؛ 

كسي كه خود را با كتاب‌ها آرامش دهد، هيچ آرامشي را از دست ندهد».

«نِعمَ المُحَدَّثُ الكتابُ؛ كتاب، خوب سخن‌گويي است».

امام صادق(ع):

«اِحْتَفِظُوا بِكُتُبِكُمْ فاِنّكُمْ سَوفَ تَحتاجُونَ اِليْها؛ 

 كتاب‌‌هايتان را نگه داريد كه در آينده به آن ها نياز خواهيد داشت».

للمُفضَّل بن عُمَرَ: اُكتُبْ و بُثُّ عِلمَكَ في اخوانِكَ، فإن مِتَّ فَأورِثْ كُتبَكَ بَنيكَ، فانّهُ يَأتِي علي النّاسِ زَمانُ‌ هَرجٍ لايَأنَسُونَ فيه اِلا بكُتُبِهِم.

امام صادق خطاب به مفضل بن عمرو فرمود: 

 بنويس و دانش خود را در ميان برادرانت منتشر كن و چون [خواستي] بميري، آن را به پسرانت ميراث بده؛ زيرا زمانه‌اي پر آشوب بر مردم مي‌رسد كه در آن زمان جز با كتاب‌هايشان همدم نشوند.

 آغاز دانايي

خواندن سرلوحه دانايي است و دانايي سرآغاز دريافت فرزانگي‌هاست. اين نقطه آغاز، مبدأ برنامه‌ريزي‌ها و سياست‌گذاري‌هاي لازم براي برپايي «هفته كتاب‌» است؛ حركتي كه به‌عنوان فراگيرترين رويداد در عرصه فرهنگ مكتوب كشور و راهيابي آن به همه سطوح جامعه، نمايانگر به ظهور رسيدن مشاركت وسيع و عميق عموم مردم در توسعه‌پذيري فرهنگي است. ازاين‌رو، مي‌توان هفته كتاب را «جشن ملي كتاب» در ايران قلمداد كرد.

اهميت كتاب به‌عنوان يكي از مهم‌ترين ابزار انتقال فرهنگ و تمدن بشري، بر كسي پوشيده نيست. امروزه، يكي از شاخص‌هاي رشد و توسعه جوامع، ميزان سرانه كتاب‌خواني است. از اين منظر متأسفانه كشور ما در سطح قابل قبولي قرار ندارد. ازاين‌رو، بايد فضاي كتاب‌خواني در كشور حاكم شود. فضاي كتاب‌خواني غير از انتشار كتاب، توزيع كتاب و نمايشگاه كتاب است. ايجاد اين فضا، فرهنگ و عادات و آداب يك جامعه را هم ديكته خواهد كرد. چرا براي نيازهاي روزمره ما، فروشگاه‌هاي بزرگ تشكيل مي‌شود و سرمايه‌گذاري‌هاي سنگين به چنين فروشگا‌ه‌هايي اختصاص مي‌يابد، ولي براي كتاب و ايجاد فضاي كتاب‌خواني اين اتفاق نمي‌افتد؟

 نزديك و غريب

كتاب مي‌گفت:  «من هدايتم، بشارت، مرهم،  شفا و رحمت، نمي‌خوانيد مرا؟»

...كتاب مي‌گفت:

   «من براي يادآوري آمده‌ام.  آمده‌ام حقيقت ناب را به يادتان بياورم. شماها خيلي فراموش‌كاريد» و من هرچه فكر مي‌كردم، چيزي يادم نمي‌آمد!

كتاب مي‌گفت:

  «هر قدر دوست داري، هر قدر مي‌تواني، از من بخوان» و من لج كرده باشم انگار، همان قدر كه مي‌توانستم هم نمي‌خواندم.

كتاب مي‌گفت: 

 «چرا به نوشته‌‌هاي من فكر نمي‌كنيد؟ مگر روي دل‌هايتان قفل خورده است»؟

كتاب مي‌گفت و ما گوش نمي‌كرديم.

...آها، داشتم از كتاب‌ها مي‌‌گفتم. بعضي كتاب‌ها مظلومند انگار، مهجورند، مي‌تواند براي يك عمر آدم حرف داشته باشند، فكر داشته باشند، برنامه عملي داشته باشند، مي‌توانند افق بدهند به آدم؛ قد نگاه آدم را بلند كنند. مي‌داني رفيق! بعضي كتاب‌ها حرف‌شان حق است، ولي كسي باورشان نمي‌كند.

 «بِسْمِ اللّهِ الرّحْمنِ الرّحيمِ‏ وَ قالَ الرّسُولُ يا رَبّ‏ِ إِنّ قَوْمِي اتّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا»

 سخن بزرگان

«خوشبخت كسي است كه به يكي از اين دو چيز دسترسي دارد: كتاب و دوست اهل كتاب».

محيط طباطبايي: «من نُه دَهُمْ معلومات خود را از كتاب آموخته‌ام و يك دهم را از معلم و درس».

اس پاترسن: «كتاب همچون دوست بايد اندك باشد و برگزيده».

ماكسيم گوركي: «من خوبي‌هاي خود را مرهون كتاب‌هايم مي‌دانم».

پلوتارك: «اگر يك روز كتاب نداشته باشم، به جنون مبدل خواهم شد».

جاحظ: «در دنيا لذتي نيست كه با لذت مطالعه برابري كند».

روزولت: «ستون تمدن قرن بيستم، كتاب و مطبوعات است».

نكته‌ها

دعاي پيش از مطالعه اين است:

اللهُمَّ اَخْرِجْني مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ وَ اَكْرِمْني بِنُورِ الفَهْمِ اللهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا اَبْوابَ رَحْمَتِكَ وَانْشُر عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِكَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ.

خدايا! مرا از تاريكي ناداني و توهم برهان و با نور درك و فهم گرامي‌ام دار. 

خدايا! درهاي مهرت را به رويم بگشا و گنجينه‌هاي دانش بي‌پايانت را بر من بگستران، به مهرورزي‌ات اي مهربان‌ترين!



درس هايي از مكتب امام باقر(ع)

۱۸ بازديد

         درس هايي از مكتب امام ياقر(ع)

 امروز سالروز شهادت جانسوز امام محمد باقر (ع) پنجمين ستاره درخشان آسمان امامت است. ضمن عرض تسليت ، با سبويي از تشنگي و نياز و سبدي از نياز به خرمن انبوه حكمت و معرفت ايشان روي مي آوريم ؛ تا از اين خرمن، خوشه اي و از اين مكتب توشه اي برگيريم.

 امام محمد باقر(ع) و تلاش اقتصادي

تلاش براي سامان دادن به امور اقتصادي، افزون بر آن كه به عزتمندي و سربلندي شخص مي‌انجامد، شرط اصلي شكوفايي اقتصادي است. از اين رهگذر، همه اهل‌بيت(ع) به كار و تلاش، بسيار اهميت مي‌دادند، به ‌گونه‌اي كه خود در زمين و مزرعه خويش يا به صورت‌هاي ديگر، به كار مي‌پرداختند. 

 شخصي به نام محمد بن منكدر مي‌گويد:

روزي در هوايي گرم، اطراف مدينه، ابوجعفر محمد بن علي(ع) (امام محمدباقر(ع)) را ديدم. وي براي كار كردن از مدينه بيرون آمده بود. با خود گفتم:

  سبحان الله! بزرگي از بزرگان قريش در چنين هواي گرمي و با چنين حالي در طلب دنياست! بايد نزد وي بروم و او را موعظه كنم. 

 پس به او نزديك شدم و سلام كردم. وي درحالي‌كه عرق مي‌ريخت، پاسخ سلامم را داد. پس به او گفتم: 

 آيا بزرگي از بزرگان قريش در چنين هوا و شرايط دشواري به دنبال دنياست؟ اگر در چنين حالي اجل تو فرا برسد، چه خواهي كرد؟ او در پاسخ گفت:

«اگر در چنين حالتي مرگم فرا برسد، در شرايطي فرا رسيده است كه من در حال اطاعت از خداوند هستم؛ چرا كه بر اثر اين كار و كوشش، خود و خانواده خود را از تو و مردم بي‌نياز مي‌سازم. من از آن مي‌ترسم كه مرگم در حالي فرا برسد كه به نافرماني خدا مشغول باشم. 

 محمد بن منكدر با شنيدن چنين پاسخي عرض كرد: 

خدا تو را از رحمت خويش برخوردار سازد! راست گفتي. من مي‌خواستم تو را موعظه كنم، اما تو مرا موعظه كردي».

   در اينجا چند نكته درس آموز محل تامل است:

 اولا - رفتار پيشوايان معصوم به گونه اي بوده كه هر شهروند به خود اجازه مي داده تا بي پرده و بي پروا و حتي رو در رو از ايشان انتقاد كند. امام در برابر انتقاد، نه روي درهم مي كشد و نه بر او خشم مي گيرد؛ بلكه كاملا منطقي و مستدل به او پاسخ مي دهد و درباره رفتار به ظاهر پرسش برانگيز خود نوضيح مي دهد.

 ثانيا - زندگي و رفتار پيشوايان شيغه كاملا مردمي و ساده بوده است.

ثالثا - امام باقر (ع) چون ديگر ائمه با كار و كوشش خود امور معيشتي خود را تامين مي كرده اند و سربار جامعه نبوده اند.

  بيزاري امام محمد باقر(ع) از بيكاري، تنبلي و وانهادن كسب و كار

به همان اندازه كه امام محمدباقر(ع) به كسب و كار توصيه و تشويق مي‌كرد، از بيكاري و تنبلي و رها كردن كار، نهي و نكوهش مي‌كرد؛ زيرا بيكاري، افزون بر آن كه زمينه‌ساز بروز لغزش‌ها و ناهنجاري‌هاست و عزت نفس و شخصيت را از آدمي مي‌ستاند، مانع اصلي بهبودي و شكوفايي اقتصادي است. امام محمد باقر(ع) دراين‌باره در حديثي دل‌نشين مي‌فرمايد:

«من بيزارم از كسي كه بهانه‌تراشي مي‌كند و سراغ كسب و كار نمي‌رود. و در خانه بر پشت دراز مي‌كشد و مي‌گويد: خدايا!‌به من روزي عطا كن! و سرازير شدن در اطراف كره زمين براي كسب و كار و درخواست از فضل خدا را وا مي‌نهد، درحالي‌كه مورچه از خانه‌اش به طلب روزي بيرون مي‌رود و روزي‌اش را با تلاش به دست مي‌آورد».

همچنين آن حضرت فرمود:

  «از كسي كه در كار دنياي خود تنبل باشد،‌ نفرت دارم. كسي كه در كار دنياي خويش تنبل باشد، در كار آخرتش تنبل‌تر خواهد بود.» آن حضرت در حديثي ديگر مي‌فرمايد:

  «خداي عزوجل در آن هنگام كه آدم را از بهشت به زمين فرود آورد، به او فرمان داد تا به دست خود زراعت كند و پس از محروم ماندن از نعمت‌هاي بهشت از دسترنج خود بخورد».

امام باقر(ع) همچنين فرمود:

«الكَسلُ يَضُرُّ بِالدِّينِ وَ الدُّنْيا؛ تنبلي به دين و دنيا آسيب مي‌رساند».

آن حضرت در حديثي، يكي از گروه‌هايي را كه منفور پروردگار هستند آدم‌هاي تنبل و بي‌كار معرفي مي‌كند و دراين‌باره مي‌فرمايد:

  قَالَ مُوسي(ع): يا رَبِّ اَيُّ عِبادكِ اَبْغَضُ اِلَيْكَ؟ قَال جِيفَة بِاللَّيلِ بَطّالٌ بِالنَّهارِ.

موسي(ع) گفت: پروردگارا‍! كدام‌يك از بندگانت نزد تو منفورترند؟ خداوند فرمود: 

 «آن كس كه شب چون مردار است و روز بيكار».

سخناني كوتاه از امام محمدباقر(ع)

«از تنبلي و بي‌حوصلگي بپرهيز؛ چرا كه اين دو كليد هر بدي هستند. كسي كه تنبلي كند، حقي را به انجام نرساند و آن كس كه بي‌حوصلگي كند، بر حق نتواند شكيبا باشد».

«بي‌نيازي و عزت، در قلب مؤمن در حركت مي‌باشند. آنگاه كه به مكان توكل رسيدند، همان‌جا وطن اختيار كردند».

«هر چيزي آفتي دارد و آفت علم، فراموشي است».

«عالمي كه مردم از علم او سود ببرند، از هزار عابد بالاتر است».

«مرگ يك عالم براي شيطان، محبوب‌تر است تا مرگ هفتاد عابد».

«شديدترين و سخت‌ترين اعمال سه چيز است:

 1. ياد خدا در همه حال؛ 2. انصاف به خرج دادن؛ 3. مواسات مالي با برادران ديني».

«شيعه [واقعي] ما كسي است كه از خداوند اطاعت كند».

«از خصـومـت و دشمنـي بپـرهيـزيـد؛ چـرا كـه قلـب را فـاسـد مـي‌كنـد و موجب نفاق مي‌شود».

«من برادري [ديني] داشتم كه در برابر ديدگانم بزرگ بود؛ چرا كه دنيا در برابر ديدگان او كوچك بود».

«تنبلي، به دين و دنياي انسان زيان مي‌رساند».

«از امروز و فردا كردن در انجام كارها بپرهيزيد كه «امروز و فردا كردن» دريايي است كه مردمان در آن غرق و نابود مي‌شوند».

«آميختگي هيچ چيز با چيز ديگر، نيكوتر از آميختگي حلم با علم نيست».

«تمامي كمال، در دانش‌‌اندوزي در دين و بردباري بر ناگواري و اندازه نگاه داشتن در مخارج زندگي است».

«صلاح زندگي و عيش؛ همانند ظرفي است كه دو سوم آن زيركي است و يك سوم آن تغافل است».

«سه چيز از مكارم دنيا و آخرت است: يكي آن كه عفو كني از كسي كه بر تو ستم كرده و ديگر آن كه بپيوندي با كسي كه از تو بريد، سوم آن كه با كسي كه از روي ناداني رفتاري ناشايست با تو داشته است، بردباري به خرج دهي».

«به خدا سوگند كه انسان متكبر، با خدا به ستيزه برخاسته است».

«در هر گونه قضا و قدري بر مؤمن، خير او نهفته است».

«بنده‌اي عالِم راستين نخواهد بود، مگر آن كه نسبت به فرا دست خود حسد نورزد و فرو دست خود را خوار نشمارد».

«مهر قلبي برادرت نسبت به خود را با ارزيابي مهر قلبي خود به برادرت بشناس».

«هركه در درون خويش واعظي نداشته باشد، پند واعظ بيروني در او تأثيرگذار نخواهد بود».

«چهار چيز از گنج‌هاي بِرّ و نيكويي است: كتمان حاجت، كتمان صدقه، كتمان درد و كتمان مصيبت».

«تواضع، آن است كه به نشستن در جايي پايين‌تر از شأن خويش راضي باشي و به هركسي كه مي‌رسي، سلام كني و مجادله را ترك كني، اگرچه حق با تو باشد».

«كسي كه راست‌گفتار است، پاك‌گفتار شود و كسي كه نيك‌نيت است، روزي‌اش افزون گردد و آن كس كه با خانواده‌اش خوش‌رفتار است، عمرش فزوني يابد».

«مـرد را در گـول زدن خـويـش هميـن كافـي اسـت كه عيب ديگران را ببيند و عيب خود را نبيند؛ يـا اين كـه ديگـران را بـر چيـزي خـرده گيـرد كـه خـود تـوان رهـايـي از آن عيـب را نـدارد».

«مؤمن، برادر مؤمن است. به او دشنام نمي‌دهد، از او [چيزي را] مضايقه نمي‌كند و به او گمان بد نمي‌برد».

«خداوند دشنام‌دهنده بي‌حيا را دشمن دارد».

«خداوند مي‌فرمايد: اي فرزند آدم! از آنچه بر تو حرام كردم، دوري گزين تا پارساترين مردم باشي».

«برترين عبادت، پاك‌دامني و پاك‌داري شكم است».

«چهره شاداب و خوش‌رويي، مهرآور و نزديك‌كننده به خداست و چهره گرفته و بدرويي، دشمني‌آور و دوركننده از خداست».

«حيا و ايمان، در يك ريسمان پيوسته گشته‌اند؛ چون يكي از آن دو برود، ديگري نيز به دنبالش مي‌رود».

«گونه‌اي از غيبت، آن است كه درباره برادرت سخني‌گويي كه خداي آن را پوشيده داشته است».

«به‌راستي كه افسوس خورنده‌ترين مردم در رستاخيز، بنده‌اي است كه عدالت را توصيف كند و آنگاه خود در حق ديگري برخلاف عدالت رفتار كند».

«ارتباط با خويشاوندان، كردارها را پاكيزه دارد و دارايي را افزون كند و گرفتاري را دور سازد و حساب [روز جزا] را آسان نمايد و مرگ را عقب اندازد».

«بـا مـردم بـه نيكـوتـريـن سخنـي كـه دوسـت داريـد آنـان بـه شمـا بگـوينـد، سخـن بگـوييـد».



تو كمان كشيده و در كمين...

۱۶ بازديد

                   تو كمان كشيده و در كمين...

چه شود به چهرهٔ زرد من نظري براي خـــــــــــدا كني

كه اگر كني همه درد من به يكي نظــــــــــاره دوا كني

 

تو شهي و كشور جان تو را ، تو مهي و جان جهان تو را

ز ره كرم چه زيان تو را ، كه نظر به حال گـــــــــــــدا كني

 

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عـــــنايت و اين كــــــــرم

همه از تو خوش بود اي صنم، چه جفا كني چه وفا كني

 

همه جا كشي مي لاله گون ز ايـــــاغ مدعــــــــيان دون

شكني پيالهٔ ما كه خون به دل شكـــــــــــستهٔ ما كـني

 

تو كمان كشيده و در كمين، كه زني به تيرم و من غمين

همهٔ غمم بود از همـين، كه خدا نكــــــــرده خــــطا كني

 

تو كه هاتف از برش اين زمان، روي از ملامت بيـــــــكران

قدمي نرفته ز كـــــــوي وي، نظر از چه سوي قـــفا كني

 

از : هاتف اصفهاني



پول مي تونه....اما !!

۱۶ بازديد

پول مي تونه ....... !!!!

 

پول مي تونه سرگرمي رو بخره، اما نه شادي رو.

Money can buy an amusement, but not happiness

پول مي تونه رختخواب رو بخره، اما نه خواب رو.

Money can buy a bed, but not sleep

پول مي تونه غذا رو بخره، اما نه اشتها رو.

Money can buy a food, but not appetite

پول مي تونه دارو رو بخره ، اما نه سلامتي رو.

Money can buy a medicine, but not health

پول مي تونه وسيله آرايش بخره ، اما نه زيبايي رو.

Money can buy cosmetic, but not beauty

پول مي تونه خدمتكار بخره ، اما نه دوست رو.

Money can buy a servant, but not friend

پول مي تونه پست(مقام)رو بخره ، اما نه بزرگي رو.

Money can buy a position, but not greatness

پول مي تونه نوكري رو بخره ، اما نه وفاداري رو.

Money can buy a service, but not loyalty

پول مي تونه قدرت رو بخره ، اما نه اعتبار رو.

Money can buy a power,but not authority

منبع:http://darolvelaye-stu.blogfa.com/

 


علت شادي / طنز

۱۶ بازديد
اين شادي از بهر چيست ؟

پاسبان مردي به راهي ديد و گفتا كيـــستي ؟

 گفت : فـــــردي بي خيــــال و فارغ و آزاده ام

 

گفت : از بهر چه مي رقصي و بشكن مي زني ؟

 گفت : چون داراي شور و شوق فوق العاده ام

 

گفت : اهل خاك پاك اصفــــــــــهاني يا اراك ؟

گفت : اهل شهر آباد و خــــــوش آبــــــــاده ام

 

گفت : خيلي شاد هستي ، باده لابد خورده اي

 گفت : هم از باده خور بيــــزارم ، هم از باده ام

 

گفت : از جام وصال نازنينـــي ســــرخوشــــي ؟

 گفت : از شهوت پرستي هم دگر افــــــتاده ام

 

گفت : پس شايد قماري كرده  ، پولي برده اي

 گفت : من در راه برد و باخت پا ننـــــــــهاده ام

 

گفت : پولي از دكان يا خانه اي كش رفته اي ؟

 گفت : دزدي هم نمي چسبد به وضع ساده ام

 

گفت : آخر هيچ ســـرگرمي نداري روز و شب ؟

 گفت : سرگرم نمازو ســــجده و ســـجاده ام

 

گفت : لابد ثروتي داري و دلشــــــادي به پول ؟

 گفت : من مستضعف و مسكين مادر زاده ام

 

گفت : آيا راستــــي آهي نداري در بـــــساط ؟

 گفت : خود پيداست اين از وصله  لـــــباده ام

 

گفت : گويا كارمـــــــند ســـــاد ه اي يا كارگـــر ؟

 گفت : بيـــكارم ولي از بــــــهر كار آمــــــاده ام

 

گفت:بيكاري وبي پولي؟پس اين شادي زچيست ؟!

 گفت : يك زن داشتم ، اينك طلاقــــش داده ام

 

  

منبع:http://axbarann.blogfa.com/



نياز مومن به سه چيز

۱۹ بازديد

 

 

نياز مؤمن به سه چيز

 

 

 

 امام محمد تقي عليه السلام فرمودند:
 « أَلْمُؤْمِنُ يَحْتاجُ إِلى تَوْفيق مِنَ اللّهِ، وَ واعِظ مِنْ نَفْسِهِ، وَ قَبُول مِمَّنْ يَنْصَحُهُ ».

 مؤمن نياز دارد به توفيقى از جانب خدا، و به پندگويى از سوى خودش، و به پذيرش از كسى كه او را نصيحت كند.

ناپخته اي به حج مي رود حطاب به كعبه مي گويد :

تو از گلي و من هم از گل؛ پس چرا من بايد دور تو بگردم ؟ 

ندا مي آيد كه: تو نگرد چون تو با گل آمدي، نه با دل .



دو حكايت و يك پند / بندگي عشق

۱۷ بازديد
دو حكايت و يك پند 
۱ -  بندگي عشق
 

جواني گمنام عاشق دختر پادشاهي شد. رنج اين عشق او را بيچاره كرده بود و راهي براي رسيدن به معشوق نمي يافت. مردي زيرك از نديمان پادشاه كه دلباختگي او را ديد و جواني ساده و خوش قلبش يافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس كند كه تو بنده اي از بندگان خدا هستي، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
 جوان به اميد رسيدن به معشوق، گوشه گيري پيشه كرد و به عبادت و نيايش مشغول شد، به طوري كه اندك اندك مجذوب پرستش گرديد و آثار اخلاص در او تجلي يافت.
 روزي گذر پادشاه بر مكان او افتاد، احوال وي را جويا شد و دانست كه جوان، بنده اي با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وي خواست كه به خواستگاري دخترش بيايد و او را خواستگاري كند. جوان فرصتي براي فكر كردن طلبيد و پادشاه به او مهلت داد .
 همين كه پادشاه از آن مكان دور شد، جوان وسايل خود را جمع كرد و به مكاني نا معلوم رفت. نديم پادشاه از رفتار جوان تعجب كرد و به جست و جوي جوان پرداخت تا علت اين تصميم را بداند. بعد از مدت ها جست وجو او را يافت. گفت: 

  تو در شوق رسيدن به دختر پادشاه آن گونه بي قرار بودي،  چرا وقتي پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار كردي؟
 جوان گفت: اگر آن بندگي دروغين كه به خاطر رسيدن به معشوق بود، پادشاهي را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگي راستين نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خويش نبينم؟

 ۲ - عشق به گوهرشاد خانم 
حكايت بندگي عشق را بارها و بارها شنيده ايم و يكي از اين حكايت ها، حكايت مسجد گوهرشاد است؛
در كنار مرقد ثامن الائمه مسجدي وجود دارد كه به همت گوهر شاد خانم همسر شاهرخ ميرزا ساخته شده است . در طول مدت ساخته شدن مسجد، گوهر شاد خانم هر از چند گاهي به كارها سركشي مي كرد و دستور هاي لازم را به معماران و استاد كاران مي داد ، 

  در  يكي از اين روز ها باد مختصري وزيدن گرفت، چنان كه گوشه  چادر گوهر شاد به كنار رفت و چشم يكي از كارگر ها به صورت ايشان افتاد و سخت دلباخته  او شد ، اما چون راه به جايي نمي برد از شدت حرمان به بستر افتاد و پرستاري او را مادر درد مندش به عهده گرفت، پسر راز خود را با او در ميان نهاده ، سرانجام  چون پزشكان از معالجه او نااميد شدند، مادر ساده  دل دست به دامان گوهر شاد شد و گفت كه اگر راه چاره اي نيابي، پسرم از دست خواهد رفت
گوهر شاد سخت ناراحت شد و در انديشه فرو رفت، آنگاه سر بر داشت و گفت : 

 اي مادر به خانه برو و به پسرت سلام برسان و بگو من حاضرم با او ازدواج كنم؛ اما دو شرط دارد : يكي اين كه من از شاهرخ ميرزا جدا شوم و شرط دوم آن كه او چهل شبانه روز بايد در محراب زير گنبد مسجد نماز بخواند و ثوابش را به عنوان مهريه به من قرار دهد ، 

  مادر به خانه رفت و جريان را براي پسرش تعريف كرد ، پسرجوان با شنيدن اين خبر از بستر رنج برخاست و با خود گفت چهل روز كه چيزي نيست ، اگر چهل سال هم بود، قبول مي كردم ، در هر صورت جوان به محراب رفت وشروع به خواندن نمازنمود ، كم كم كه ايام چهله نشيني جوان سپري مي گشت، جوانك در حال نماز نورهاي زيبايي را مي ديد كه او را سخت شيفته  خود مي ساخت.  كار به جايي رسيد كه در همان چهل سحرگاه چنان عشق معبود واقعي در قلب او رسوخ نمود كه ديگر به گوهر شاد فكرهم  نمي كرد ، 

  در پايان چهل روز بانوگوهر شاد نماينده  خود را فرستاد تا ببيند آيا جوان در قول خود راسخ بوده است يا نه ، نماينده  بانو سحرگاهان به محراب آمد و جوان را ديد كه سخت مشغول عبادت است ، مدت زيادي صبر كرد تا جوان عاشق عبادتش به پايان رسيد ، در اين حال نزد جوان رفت و به او گفت: 

  من نماينده  بانو هستم و آمده ام تا از شرطي كه بسته بودي ،مطمئن شوم. آيا هنوزهم بر خواست خود پابرجايي ؟ 

  در اين حال جوان كه گذشت اين ايام چهل گانه او را سخت متحول نموده بود ،گفت: 

 از بانوي خود تشكركن  و به او بگو من در اين ايام معشوق گم گشته و واقعي خود  را يافتم. از او بخواهيد مرا ببخشد و عفو نمايد.

پند هر دو حكايت يكي است؛ بندگي عشق تلنگري است كه باعث مي شود قلب بيدار شود تا خدا را با قلب پاك عبادت كني؛ آنگاه نماز و روزه با خشوعي انجام مي شود كه سروپاي وجود را فرا مي گيرد و عشق والا و مطلق الهي را در دل نهان مي سازد.

منبع : عليرضاتاجريان

چه كشكي چه پشمي؟ ! / ضرب المثل هاي ايراني

۱۹ بازديد

ضرب المثل هاي ايراني 
 چه كشكي ، چه پَشمي

گله داري بود كه تعداد زيادي گاو و گوسفند داشت ، اما از آنجا كه مرد خسيسي بود ، خودش گله اش را به صحرا مي برد و حاضر نبود چوپاني را براي نگه داري از گله اش استخدام كند . يك روز كه گاو و گوسفندهايش را به صحرا برده بود ، ابرهاي تيره آسمان را پوشاند . باد تندي وزيد و باراني سيل آسا شروع به باريدن كرد . گله دار سعي كرد گاو و گوسفندهايش را جمع كند و به خانه برگردد ، اما باد و باران شديد بود و نتوانست . براي رهايي از سيلاب از درختي بالا رفت . گاو و گوسفندهاي او به هم چسبيده بودند تا باد و باران كمتر اذيتشان كند . گله دار ، لاي شاخه هاي درخت ، منتظر قطع شدن باد و باران بود. اما نه باران قطع مي شد و نه از شدت باد كاسته مي شد . همان بالاي درخت بود كه چشمش به گنبد امامزاده افتاد . با خودش گفت : 

 " بايد براي نجات خودم و گله ام نذر كنم . " اين بود كه چشم هايش را بست و گفت : " خدايا ! اگر از اين باد و طوفان نجات پيدا كنم ، نصف گاو و گوسفندهايم را نذر امامزاده مي كنم و آن ها را به فقيران و بيچاره ها مي بخشم . "

  مدتي بالاي درخت ماند . كم كم از شدت وزش باد كم شد ، اما باران همچنان مي باريد . با خود گفت : 

 " حالا مي توانم گله ام را به خانه برگردانم ، خدا را شكر كه لااقل از شدت باد كاسته شده است . "
در اين موقع ، ياد نذرش افتاد و اين كه بايد نصف گاو و گوسفندهايش را در راه خدا ببخشد . كمي فكر كرد و با خود گفت :

  " چرا من اين قدر عجله كردم ؟ اين چه نذر بي جايي بود كه به ذهنم رسيد . " بعد رو كرد به گنبد امامزاده و با صداي بلند گفت : " قربانت بروم ، امامزاده جان ! همان طوري كه نذر كردم ، نصف گاو و گوسفندهايم مال تو ، اما شايد تو راضي نباشي كه من آن ها را به هر كسي بدهم . اصلا" چه طور است نصف گاو و گوسفندهايم را بياورم بيندازم توي امامزاده و خودت هر كاري مي خواهي با آن ها بكني . " 

 كمي كه گذشت مرد گاو و گوسفندهايش را حركت داد تا به خانه برگردد . به گاو و گوسفندها كه نگاه مي كرد ، بيشتر از نذري كه كرده بود ، پشيمان مي شد . ناگهان فكري به خاطرش رسيد . رو به امامزاده كرد و گفت :

 " امامزاده جان ! تو كه چوپان نداري ، اصلا" چه طور است خودم چوپانت بشوم و گاو و گوسفندهايي را كه نذر تو كرده ام ، نگه داري كنم . شير و پشم و كشك گاو و گوسفندهايم را هم كه جمع كنم ، نصف آن را به فقرا و بيچاره ها مي دهم . "

  گاو و گوسفندها راه افتادند ، گله دار يادش آمد كه چوپاني و گله داري ، كار سختي است . اگر دستمزد چوپان ها زياد نبود ، حتما" كسي را براي چوپاني گاو و گوسفندهايش به كار مي گرفت . رو كرد به امامزاده و گفت :

  " راستي يادم رفت چيزي را بگويم ، من از گاو و گوسفندهايت نگه داري مي كنم ، اما دستمزد من چه مي شود ؟ بهتر است شير و ماست و كشك گاو و گوسفندهايت را به عنوان دستمزد كارم بردارم و پشم آن ها را در راه تو به فقرا و بيچاره ها بدهم . "

  باران نم نم مي باريد . گله دار و گاو گوسفندها داشتند به روستا نزديك مي شدند . وقتي گله دار از جلو امامزاده مي گذشت ، رو كرد به امامزاده و گفت :

  " آخر قربانت بروم ، تو پشم گوسفندها را مي خواهي چه كار كني ؟ من گرفتار باد و باران شده بودم و حرفي زدم ، اصلا ً " چه كشكي ، چه پشمي " ،

  هنوز حرف هاي گله دار تمام نشده بود كه سيل بزرگي راه افتاد . سيل هرچه را كه در سر راهش بود ، از جا كند و تعدادي از گاو و گوسفندهاي گله دار را با خود برد و هلاك كرد . از آن به بعد ، به كسي كه در گرفتاري ها و سختي ها قولي داده باشد و پس از رفع گرفتاري ، به قولش عمل نكند ، مي گويند اين مثل گله دار شده و مي گويد : " چه كشكي ، چه پشمي " .

منبع:تاجريان