وبلاگ

وبلاگ

آن طوري كه مي تواني باشي!

۱۵ بازديد
                     آن طوري كه مي تواني باشي

  

نقاش دوره گردي براي يافتن چند نمونه كاري در يكي از روستاهاي بين راه توقف مي كند.

 يكي از نخستين مشتريان او مرد مستي بود كه علي رغم صورت كثيف نتراشيده و لباس هاي گل آلود، باوقار و متانتي كه در خود سراغ داشت، مقابل نقاش مي نشيند .

 پس از آن كه نقاش بيشتر از معمول بر روي چهره او كار مي كند. تابلو را از روي سه پايه  برمي دارد. و به طرف او دراز مي كند .

 مرد مست متعجب ،به مرد خوش لباس و خوش روي تابلو نگاه مي كند و مي گويد:

           اين كه من نيستم .

 نقاش پاسخ مي دهد:

 من شما را آن طوري كه مي توانيد باشيد ،كشيده ام.

             

آن كيست كز روي كرم با من وفاداري كند         

 برجاي بد كاري چون من با من نكو كاري كند

اول به بانك ناي و ني گويد به من پيغام وي              

  وآنگه به يك پيمانه مي با من هوا داري كند

منبع:http://farzanegan-kd.blogfa.com/



ذكر خير + معاني متفاوت چند اصطلاح / طنز

۱۷ بازديد
ذكر خير
 
ابوالعيناء ظريف بغداد و ابن مكرم خوش طبع مصر در مجلس يكي از اكابر در پهلوي هم نشسته سر گوشي مي كردند ! 
آن بزرگ گفت : چه دروغ مي سازيد ؟! 

گفتند : ذكر خير شما را مي گوييم !

منبع:http://affectation.blogfa.com/

***********************************  

معاني متفاوت چند اصطلاح

 

 1- توافق : هنر تقسيم يك كيك ، به نحوي كه هر كس فكر كند بهترين قسمت آن نصيبش شده است.

2- لبخند : انحنايي كه خيلي از كارها را راست و ريس مي كند ( خيلي از پيچيدگي ها را برطرف مي كند.)

3- همايش : آشفتگي و سر در گمي يك نفر ضربدر تعداد حاضران.

4- سالن همايش : مكاني كه همه حرف مي زنند ، هيچ كس گوش نمي دهد ... و بعداً همه مخالفت مي ورزند.

5- اداره : پس از انجام دادن كارهاي طاقت فرساي خانه ، مكاني است براي استراحت!

6- و غيره (...) : علامتي براي ديگران تا باور كنند از آنان بيشتر مي دانيم.



دو حكايت(سعي و عمل - ده ويران)

۱۶ بازديد
دو حكايت حكيمانه از بين خاطرات غبارگرفته

امروز در لا به لاي كتاب هاي قديمي ام دفترچه اي يافتم كه در ۵۰سال پيش در كلاس ششم ابتدايي آن را نوشته بودم . اين دفتر مرا به كوچه باغ هاي كودكي برد . يادش به خير در كلاس ششم ابتدايي معلمي داشتيم به نام آقاي عباس تشكر . ايشان به جاي مشق شب از ما خواسته بود هر شب دو صفحه از كتاب فارسي را رونويسي كنيم .من در آن زمان يك دفترچه با جلد مقوايي محكم خريدم و كوشيدم تمام صفحات كتاب فارسي – حتي عكس ها و تمرينات و...  را در دفترچه خود عينا منعكس كنم . بنابراين اكنون دفترچه كهنه مشق من نمونه اي از كتاب فارسي ششم ابتدايي سال 1337شمسي است .

براي درك حال و هواي آن سال ها و تجديد خاطرات گذشته برخي از اشعار و حكايات آن كتاب را برايتان مي نويسم :

سعي و عمل

به راهي در سليمان ديد مــوري

كه با پاي ملـخ مي كــــــرد زوري

به زحمت خويش را هر سو كشيدي

و زآن بار گران هر دم خمـــــيدي

چنان بگرفته راه سعي در پــيش

كه فارغ گشته از هر كس جز از خويش

نه اش پرواي از پاي اوفــــــــتادن

نه اش سوداي كار از دست دادن

به تندي گفت كاي مسكين نادان

چرايي فارغ از ملك سلــــيمان؟

بيا زين ره به قصر پادشــــــاهي 

بخور در سفره ما هر چه خواهي

چرا بايد چنين خونابه خــــوردن

تمام عمر خود را بار بـــــــــردن؟

ره است اينجا و مردم رهگذارند

مبادا بر سرت پايي گــــــــــذارند

مكش بيهوده اين بار گــــــــران را

ميازار از براي جســـــــــم جان را

بگفت از سور كمتر گوي با مــــــور

كه موران را قناعت خوش تر از سور

چو اندر لانه خود پادشــــــــاه انـد

نوال پادشــــــــــاهان را نخواهــند

نيفتد با كسي ما را ســـــــرو كار

كه خود هم توشه داريم و هم انبار

چو ما خود خادم خويشيم و مخدوم

به حكم كس نمي گرديم محـكوم

مرا اميد راحت هاست زين رنــــج

من اين پاي ملخ ندهم به صد گنج

گرت همواره بايد كامكاري

ز مور آموز رســــــم بردباري

حساب خود نه كم گير و نه افزون

منه پاي از گليم خويـــــش بيرون

چه در كار و چه در كار آزمودن

نبايد جز به خود محــــــــتاج بودن

     ( پروين اعتصامي)

 يك ده ويران بياب ! (يك حكايت )

يكي از ملوك فارس بر وزير خود خشم گرفت . او را معزول  و ديگري را براي وزارت نامزد كرد و آن معزول را گفت :

براي خويشتن جايي اختيار كن ، تا به تو بدهم كه تو با قوم و دارايي خويش آنجا روي و مقام كني .

وزير گفت : مرا دارايي نمي بايد و هيچ جاي آبادان نخواهم كه به من دهند . ملك اگر بر من همي رحمت كند ، از مملكت خويش دهي ويران به من دهد ، تا من آن ده آبادان كنم و آنجا بنشينم . ملك فرمود كه چندان ده ويران كه خواهد ، وي را دهند . 

اندر همه مملكت پادشاه بگرديدنددهي ويران نيافتند . باز آمدند و خبر دادند كه اندر همه مملكت ده ويراني به دست نمي آيد .

وزير ملك را گفت : اي خداوند من ! من خود مي دانستم كه در عمل و تصرف من ويرانه نيست . اما اين ولايت را كه از من بازگرفتي بدان كس ده ، كه اگر وقتي از او بازخواهي ، همچنان به تو بازسپارد كه من سپردم .

چون اين سخن معلوم شد از آن وزير معزول عذرها خواست و وي را خلعت فرستاد و وزارت به وي باز داد .

  ( فارسي ششم ابتدايي -۱۳۳۷شمسي)

منبع در مدارا:http://modara.blogfa.com/8712.aspx



مناقصه به سبك ايراني !! / طنز

۱۴ بازديد

       مناقصه به سبك ايراني / طنز

تعمير و نگه داري از كاخ سفيد به صورت يك مناقصه مطرح شد.

يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند.

 

پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 900 دلار اعلام كرد.

مسؤول كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:

400 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 400 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

 

پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را 700 دلار اعلام كرد.

300 دلار بابت تهيه مواد اوليه + 300 دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + 100 دلار استفاده بنده.

..

..

..

..

..

..

..

..

..

اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤول كاح سفيد رفت و در گوشش گفت: 

 قيمت پيشنهادي من 2700 دلار است!!!

مسؤول كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا 2700 دلار؟!!!!!

پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش ...

..

1000 دلار براي تو ...... و 1000 براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي.

و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد !!!!

منيع:داستان هاي تكان دهنده



كم گفتن و ...

۱۳ بازديد

  كتابت را جا بگذار / كمپين كتاب خواني در لينك زير:

http://modara.blogfa.com/ 

**********************************************

  كم گفتن و...

لقمان حكيم پسر را گفت:

امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان.

آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.

ديروقت شد و طعام نتوانست خورد.

روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد.

روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد .

روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها بخواند.

پسر گفت:

امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم.

لقمان گفت:
پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى.

(منبع:http://www.shayeste.net/)



قصه آفرينش فرشته اي به نام زن

۱۸ بازديد

قصه آفرينش فرشته اي به نام زن 

 

  هنگامي كه خدا زن را آفريد به من گفت: 

  اين زن است. وقتي با او روبه رو شدي، مراقب باش كه ...

  اما هنوز خدا جمله اش را تمام نكرده بود كه شيخ سخن او را قطع كرد و چنين گفت: 

   بله وقتي با زن روبه رو شدي ،مراقب باش كه به او نگاه نكني. سرت را به زير افكن تا افسون افسانه گيسوانش نگردي و مفتون فتنه چشمانش نشوي كه از آن ها شياطين مي بارند. گوش هايت را ببند تا طنين صداي سحر انگيزش را نشنوي كه مسحور شيطان مي شوي. از او حذر كن كه يار و همدم ابليس است. مبادا فريب او را بخوري كه خدا در آتش قهرت مي سوزاند و به چاه ويل سرنگونت مي كند.  مراقب باش....

  و من بي آن كه بپرسم: پس چرا خداوند زن را آفريد؟ گفتم: به چشم.

  شيخ انديشه ام را خواند و نهيبم زد كه: 

 خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و اين از لطف خداست در حق تو. پس شكر كن و هيچ مگو....

  گفتم: به چشم.

  در چشم بر هم زدني هزاران سال گذشت و من هرگز زن را نديدم، به چشمانش ننگريستم، و آوايش را نشنيدم. چقدر دوست مي داشتم بر موجي كه مرا به سوي او مي خواند، بنشينم، اما از خوف آتش قهر و چاه ويل باز مي گريختم.

  هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشي از نياز به چيزي يا كسي كه نمي شناختم، اما حضورش را و نياز به وجودش را حس مي كردم . ديگر تحمل نداشتم. پاهايم سست شد. بر زمين زانو زدم، و گريستم. نمي دانستم چرا؟

  قطره اشكي از چشمانم جاري شد و در پيش پايم به زمين نشست...

  به خدا نگاهي كردم .مثل هميشه لبخندي با شكوه بر لب داشت و مثل هميشه بي آن كه حرفي بزنم و دردم را بگويم،  مي دانست.

  با لبخند گفت: اين زن است . وقتي با او روبه رو شدي ،مراقب باش كه او داروي درد توست. بدون او تو غيركاملي. مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيار شكننده است. من او را آيت پروردگاريم براي تو قرار دادم. نمي بيني كه در بطن وجودش موجودي را مي پرورد؟

من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق را نداري ،به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر مينداز، و حرمت حريم صوتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم...

من اشك ريزان و حيران خدا را نگريستم. پرسيدم: 

  پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ويل تهديد كردي ؟!

خدا گفت: من؟!!

فرياد زدم: شيخ آن حرف ها را زد و تو سكوت كردي. اگر راضي به گفته هايش نبودي، چرا حرفي نزدي؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند هميشگي گفت: 

 من سكوت نكردم، اما تو ترجيح دادي صداي شيخ را بشنوي و نه آواي مرا ...

و من در گوشه اي ديدم شيخ دارد همچنان حرف هاي پيشينش را تكرار مي كند ...

 

پي نوشت: بايد گاهي سكوت كنيم ، شايد خدا هم حرفي براي گفتن داشته باشد ...

منبع:http://kaakaa.blogfa.com/



بيماري عفوني بدگماني / داستان الواطي آقا !!

۱۳ بازديد

بيماري عفوني بدگماني


سوءظن


داستان زير رابخوانيم وعمل كنيم 

﴿يا أيها الذين آمنوا اجتنبوا كثيراً من الظن أن بعض الظن إثم

﴿ولاتقف ماليس لك به علم

اي اهل ايمان اجتناب كنيد از خيلي از گمان ها،بعضي از گمان هاي شما گناه است .

 مسلمان حق ندارد به برادر ديني اش گمان بد ببرد .هر عملي را كه مي بيند و هر گفته اي را كه مي شنود، وظيفه اش اين است كه حمل بر صحت كند.

عالمي بود در تهران به نام سيد مهدي قوام .اين عالم متخلق، خيلي در س ها به مردم داد و زندگي پر باري داشت. يكي از شاگردانش كه با ايشان مانوس بود ، مي گفت :

  شبي درخيابان ري مي رفتم كه بر خورد كردم به سيد مهدي، ديدم دارد مي رود و زني هم پشت سرش به دنبال اوست. آن زن ظاهر متديني نداشت. يعني نمي خورد كه وابسته به يك بيت روحاني باشد. يك مرتبه شيطان گرفتارم كرد و بدگماني پيش خودگفتم: پس سيد مهدي قوام هم آدم فاسد و خرابي بوده كه آخر شب با يك زن بي بند و بار دارد مي رود، دنبالشان راه افتادم. - قرآن مي فرمايد:( و لا تجسسوا) ، تجسس نكنيد.دونفر دارند با همديگر مي روند شما وظيفه نداريد دنبالشان راه بيفتيد ببينيد اين زنش هست يا نه؟.چنين وظيفه اي نداريم.قرآن  تصريح مي كند تجسس در امور هم نكنيد.يعني در كار همديگر مداخله نكنيد، فضول كار همديگر نباشيد. 

  آن شب آنان را تا ميدان امام (توپخانه سابق)تعقيبشان كردم، با همديگر توي يك مسافر خانه اي رفتند كه آن مسافر خانه هم ،خيلي خوشنام نبود، ديگه گمانم داشت به يقين تبديل مي شد ،در دلم گفتم كه هر چه بگندد نمكش مي زنند،  واي از آن وقت كه بگنددنمك. پس سيد مهدي قوام هم كارش خراب بوده و ما نمي دانستيم.عجب!

    اول كاري كه كردم پاي درس ايشان نرفتم ،يك روز رفتم،توي دلم به او خنديدم و گفتم:ما كه تو را ديديم داشتي با زني مي رفتي، پاي درس استاد نشستم و به يك ستون تكيه دادم...،ايشان هم درس اخلاق مي گفت و عده اي هم از بازاري ها مي آمدند و استفاده مي كردند. روي صندلي نشست و پس از " بسم الله الرحمن الرحيم " ، همين آيه  مورد بحث را مطرح كرد، ( ان بعض الظن اثم ) ، ايشان تاكيد كرد بعضي گمان هاي شما معصيت است، انسان حق ندارد نسبت به برادر ديني اش گمان بد ببرد .

  بعد رويش را به من كرد، در باطن با همه حرف مي زد و در ظاهر با خود من، گفت:

   خوب عزيز من، تو مثلا در دل شب، توي خيابان داري مي روي،مي بيني سيد دارد با زني مي رود، خوب وظيفه ديني تو حمل به صحت است،بگو شايد اين بيچاره گرفتار است به او مراجعه كرده،شايد بيچاره بدبخت گنهكاري است كه آمده پيش سيد توبه كند، بگو شايد بيچاره پولي مي خواهد كه سيد رفته پولي برايش تهيه كند، اين همه شارع براي تو راه باز كرده است،توي بي انصاف همه راه ها را رها كردي ، آمدي توي كوچه و با بدگماني،گفتي كه سيد يك زني را گرفته كه با او گناه كند،كجا اسلام اين

را گفته كه تو چنين تفكري داشته باشي؟ در حالي كه اين همه راه حمل به صحت براي تو باز است؟

   سيد تمام مسائل راداشت يكي يكي مي گفت. مثل اين كه انگار ما في الضمير مرا مي خواند:

   خب چرا درس را تعطيل كردي؟ خودت را عقب انداختي؟چند روز است نيامدي؟

  من قدري دلم آرام شد، اما ته دلم صاف نشد.

مدتي گذشت و سيد مهدي قوام مريض شد و به رحمت خدا رفت، در تشييع جنازه  سيد، يكي از دوستان نزديك او مرا صدا زد، گفت : فلاني ! گفتم: بله ، گفت : مي داني سيد حالات عجيبي داشت، گفتم : بله، گفت:

  يك مطلبي را من با چشم خودم از ايشان ديدم .خوب است براي تو تعريف كنم،حالا كه مرده و رفته ديگر راضي است كه حسن هايش را تعريف كنيم، گفتم: بگو،گفت:

    ايام فاطميه بود . من در شميران پاي منبر سيد مي رفتم، به مناسبت ايام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها ده شب مراسم عزاداري بود، منبرش كه تمام شد، برگشت به من گفت كه فلاني! گفتم : بله، گفت:  حالش را داري امشب برويم با همديگر الواطي كنيم؟  من اول تعجب

كردم،گفتم:  آقا شوخي تان گرفته؟ گفت : نه، امشب مي خواهيم برويم الواطي، پول منبر را گرفتيم پولدار شديم، حالش را داري بيا تا برويم؟ گفتم : آقا اگر شما برويد الواطي ،ما هم هستيم، چون شما اگر الواطي هم برويد، معصيت خدا نيست، ثواب و حسنات است.گفت: پس ماشينت را روشن كن برويم ، ماشين را روشن كرديم و نشست بغل دست ما و گفت: راست برو ميدان بهارستان. با هم آمديم ميدان

بهارستان سابق،ديدم چند تا زن فاحشه گوشه و كنار ميدان ايستاده بودند.  يكي جوان تر بود، سيد گفت : برو آن جوان تر را صدا بزن بياد، ما رفتيم و ديديم دختر جواني است اشاره كردم: بيا، خوب ماشين هم داشتيم و فكر كرد ما هم اهل معصيت هستيم و راه افتاد امد دم در ماشين، همين كه خواست در را باز كند و بنشيند، سيد شيشه ماشين را پايين داد و دست كرد تو جيبش و پاكت پولش را در آورد و گفت: دخترم ! من ده شب براي مادرم زهرا عليها السلام منبر رفتم، اين پول را امشب به عنوان پول منبر و روضه به من دادند،آدرسم را هم پشتش نوشتم، اين پول را بگير و به خانه ات برو و تا تمام نشده از خانه بيرون نيا، پولت هم كه تمام شد، آدرس و تلفنم را هم نوشته ام . بيا من پول بهت مي دهم، خرجي ات را مي دهم، شوهرت مي دهم، جهيزيه برايت تهيه مي كنم، تو جواني ، دخترم حيف است دامنت را از الان به معصيت آلوده كني.

هر سخن از دل بر آيد، لاجرم بر دل نشيند

   من ديدم كه اين دختر منقلب شد،يك مرتبه اشك بر صورتش نشست و پاكت پول را گرفت: و گفت:

   آقا به مادرتان زهرا عليها السلام ديگر گناه نمي كنم،

    وقتي در تشييع جنازه او ، اين ماجرا را براي من گفت،  گريه ام گرفت. با خودم گفتم: پس من آن شبي كه سيد را در خيابان ري ديدم،  داشت با يك زني مي رفت، او  مي رفته كه آن زن را توبه بدهد و با خدا آشتي دهد و من بيچاره با بد گماني، گفتم سيد دارد مي رود گناه كند، از اين كارم خجالت كشيدم.

منبع: منتظر(بازنويسي شده)


ناسپاس!

۱۲ بازديد
ناسپاس
معلم پيرمدرسه جعبه اي بزرگ پر از مواد غذايي ومقداري پول را به خانه زن فقيري با چندين بچه قد ونيم قد برد . زن خانه وقتي بسته هاي غذا و پول را ديد، شروع كرد به بدگويي از همسرش و گفت: 
   اي كاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردي بودند. شوهر من آهنگري بود ، كه از روي بي عقلي دست راست ونصف صورتش را در يك حادثه در كارگاه آهنگري از دست داد و مدتي بعد از سوختگي عليل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتي هنوز مريض و بي حال بود چندين بار در مورد برگشت سر كارش با او صحبت كردم ، ولي به جاي اين كه دوباره سر كار آهنگري برود، مي گفت كه ديگر با اين بدنش چنين كاري از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ كار ديگر برود . 

من هم كه ديدم او ديگر به درد ما نمي خورد ، برادرانم را صدا زدم و با كمك آن ها او از خانه و دهكده بيرون انداختيم تا لا اقل خرج اضافي او را تحمل نكنيم . با رفتن او ، بقيه هم وقتي فهميدند وضع ما خراب شده، از ما فاصله گرفتند و امروز كه شما اين بسته هاي غذا و پول را برايمان آورديد، ما به شدت به آن ها نياز داشتيم . اي كاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

 معلم پير گفت : ولي حقيقتش اين است كه من اين بسته ها را نفرستادم .

زن با تعجب زياد پرسيد: پس چه كسي اين ها را فرستاده است ؟! 

او جواب داد : يك فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اين ها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه ؟ همين جملات را گفت و از زن خداحافظي كرد تا برود . در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: 
  راستي يادم رفت بگويم كه دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود ...

منبع:http://affectation.blogfa.com/



يادمان باشد...

۱۵ بازديد

يادمان باشد كه . . . (جملات پر مغر و طلايي)

 

يادمان باشد كه : او كه زير سايه  ديگري راه مي رود ، خودش سايه اي ندارد .

يادمان باشد كه : هرروز بايد تمرين كرد دل كندن از زندگي را .

يادمان باشد كه : زخم  نيست آنچه درد مي آورد ، عفونت است .

يادمان باشد كه :در حركت هميشه افق هاي تازه هست .

يادمان باشد كه : دست به كاري نزنيم كه نتوانيم آن را براي ديگران ! تعريف كنم .

يادمان باشد كه : آن ها كه دوستشان مي داريم ،مي توانند دوستمان نداشته باشند .

يادمان باشد كه : حرف هاي كهنه از دل كهنه بر مي آيند ، يادمان باشد كه  كه دلي نو بخريم .

يادمان باشد كه : فرار راه به دخمه اي مي برد براي پنهان شدن، نه آزادي .

يادمان باشد كه : باور هايمان شايد دروغ باشند .

يادمان باشد كه : لبخندمان را توى آيينه جا نگذاريم .

يادمان باشد كه : آرزوهاي انجام نيافته دست زندگي را گرفته اند و او را راه مي برند .

يادمان باشد كه : لزومي ندارد همان قدر كه تو براي ما عزيزي ، ما هم  برايت عزيز باشيم .

يادمان باشد كه : محبتي كه به ديگري مي كنيم، ارضاي نياز به نمايش گذاشتن مهر خودمان نباشد .

يادمان باشد كه : براي ديدن بايد نگاه كرد ، نه نگاه !

يادمان باشد كه : اندك است تنهايي ما در مقايسه با تنهايي خورشيد .

يادمان باشد كه : دلخوشي ها هيچ كدام ماندگار نيستند .

يادمان باشد كه : تا وقتي اوضاع بدتر نشده ! يعني همه چيز رو به راه است .

يادمان باشد كه : هوشياري يعني زيستن با لحظه ها .

يادمان باشد كه : آرامش جايي فراتر از ما نيست .

يادمان باشد كه : ما تنها نيستيم .ما يك جمعيتيم كه تنهاييم .



منبع:WwW.SMSHA.Tk



دنياي زلال كودكي

۱۷ بازديد

     دنياي زلال كودكي !

دختر كوچكى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌كرد. معلم گفت: 

   از نظر فيزيكى غيرممكن است كه نهنگ بتواند يك آدم را ببلعد؛ زيرا با وجود اين كه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار كوچكى دارد. دختر كوچك پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يك نهنگ بلعيده شد؟ معلم كه عصبانى شده بود تكرار كرد كه: 

   نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيكى غيرممكن است. 

  دختر كوچك گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر كوچك گفت: 

  او نوقت شما ازش بپرسيد!! 


يك روز يك دختر كوچك در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش كه داشت آشپزى مى‌كرد نگاه مى‌كرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: 

   مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟ مادرش گفت: هر وقت تو يك كار بد مى‌كنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يكى از موهايم سفيد مى‌شود. دختر كوچولو كمى فكر كرد و گفت: 

 حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!


عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى كلاس عكس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌كرد كه دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببينيد، چقدر قشنگه كه سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عكس نگاه كنيد و بگوييد : اين احمده، الان دكتره. يا اون مهرداده، الان وكيله. يكى از بچه‌ها از ته كلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

منيع:داستان هاي تكان دهنده